این مردم نازنین
«این مردم نازنین» شامل حدود صد خاطره از رضا کیانیان است، روایاتی از اتفاقاتی که در مواجهه مردم با وی رخ دادهاست. مهمترین گیرایی کتاب، لذت فضولی و سرککشیدن در زندگی یک آدم مشهور است؛ آن هم آدم مشهوری به نام رضا کیانیان است. با خواندن «این مردم نازنین» میتوانید تا حدودی از طعم شهرت باخبر شوید و شیرینیها و تلخیهای آن را بهتر بشناسید. میتوانید بفهمید افراد معروف چه حسی دارند وقتی در کوچه و خیابان از آنها تقاضای امضادادن یا عکس گرفتن میکنند، چهطور خرید میکنند، در سفرهایشان با چه معذورات و چه شانسهایی مواجهاند و بهطور کلی، وقتی از نقششان خارج میشوند و پا به جامعه واقعی میگذارند، چه اتفاقاتی برایشان رخ میدهد.
کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلبها، خانهای دارم. هیچوقت آواره نمیشوم. بیسرپناه نمیمانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. اینهمه عشق، اینهمه تنهایی و این همه مردم. این مردم نازنین. ماجراهایی را که میخوانید، به لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشدهاند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهمتر نکتههاییاست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به یاد بیاورم. بههرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سالهای بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمیدانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»
کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلبها، خانهای دارم. هیچوقت آواره نمیشوم. بیسرپناه نمیمانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. اینهمه عشق، اینهمه تنهایی و این همه مردم. این مردم نازنین. ماجراهایی را که میخوانید، به لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشدهاند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهمتر نکتههاییاست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به یاد بیاورم. بههرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سالهای بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمیدانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»
کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلبها، خانهای دارم. هیچوقت آواره نمیشوم. بیسرپناه نمیمانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. اینهمه عشق، اینهمه تنهایی و این همه مردم. این مردم نازنین. ماجراهایی را که میخوانید، به لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشدهاند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهمتر نکتههاییاست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به یاد بیاورم. بههرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سالهای بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمیدانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»
در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را میدزدد. همهجا نگاهات میکنند. همهجا با تو هستند. زیر ذرهبین هستی. فقط در خانه میشود تنها بود. اگر تلفنهای علاقهمندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پردهها کشیده باشد. همسایه علاقهمند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی میخواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکلاش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عدهای دمخور است. تنها نیست...»
رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:
«روز- داخلی- یک جای مهم
برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»
کتاب با این خاطره شروع میشود: «به طرف پارک لاله میرفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو میرفتم. طعم شهرت را مزه مزه میکردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را میخواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جوابها را سنگین و سبک کردم و....»
در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:
«روز - خارجى - خیابان بهار
خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوهفروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کردهاند و دارند جنس به بقالىها مىرسانند و یا چند وانت دوبله پارک کردهاند و دارند میوه خالى مىکنند و یا وسایل شوفاژ بار مىزنند. مردمى هم که مىخواهند چیزى بخرند دوبله پارک مىکنند و براى خرید مىروند.
رانندگى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مىگذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مىآیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آنجاست. در نتیجه رانندگى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازىست و نابودکردن موتورىهایى که خلاف مىآیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!
یکبار که طبق معمول از آنجا مىگذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مىگذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مىآمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مىآیى بگیر کنار رد بشم.
به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحشهایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مىخواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرفتر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیلهاى پشت سر من شروع کردند به بوقزدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلامعلیک مىکردند و بعضىهاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافاتها پیش نمىاومد.»
در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را میدزدد. همهجا نگاهات میکنند. همهجا با تو هستند. زیر ذرهبین هستی. فقط در خانه میشود تنها بود. اگر تلفنهای علاقهمندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پردهها کشیده باشد. همسایه علاقهمند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی میخواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکلاش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عدهای دمخور است. تنها نیست...»
رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:
«روز- داخلی- یک جای مهم
برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»
کتاب با این خاطره شروع میشود: «به طرف پارک لاله میرفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو میرفتم. طعم شهرت را مزه مزه میکردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را میخواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جوابها را سنگین و سبک کردم و....»
در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:
«روز - خارجى - خیابان بهار
خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوهفروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کردهاند و دارند جنس به بقالىها مىرسانند و یا چند وانت دوبله پارک کردهاند و دارند میوه خالى مىکنند و یا وسایل شوفاژ بار مىزنند. مردمى هم که مىخواهند چیزى بخرند دوبله پارک مىکنند و براى خرید مىروند.
رانندگى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مىگذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مىآیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آنجاست. در نتیجه رانندگى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازىست و نابودکردن موتورىهایى که خلاف مىآیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!
یکبار که طبق معمول از آنجا مىگذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مىگذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مىآمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مىآیى بگیر کنار رد بشم.
به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحشهایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مىخواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرفتر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیلهاى پشت سر من شروع کردند به بوقزدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلامعلیک مىکردند و بعضىهاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافاتها پیش نمىاومد.»
در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را میدزدد. همهجا نگاهات میکنند. همهجا با تو هستند. زیر ذرهبین هستی. فقط در خانه میشود تنها بود. اگر تلفنهای علاقهمندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پردهها کشیده باشد. همسایه علاقهمند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی میخواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکلاش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عدهای دمخور است. تنها نیست...»
رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:
«روز- داخلی- یک جای مهم
برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»
کتاب با این خاطره شروع میشود: «به طرف پارک لاله میرفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو میرفتم. طعم شهرت را مزه مزه میکردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را میخواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جوابها را سنگین و سبک کردم و....»
در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:
«روز - خارجى - خیابان بهار
خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوهفروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کردهاند و دارند جنس به بقالىها مىرسانند و یا چند وانت دوبله پارک کردهاند و دارند میوه خالى مىکنند و یا وسایل شوفاژ بار مىزنند. مردمى هم که مىخواهند چیزى بخرند دوبله پارک مىکنند و براى خرید مىروند.
رانندگى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مىگذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مىآیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آنجاست. در نتیجه رانندگى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازىست و نابودکردن موتورىهایى که خلاف مىآیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!
یکبار که طبق معمول از آنجا مىگذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مىگذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مىآمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مىآیى بگیر کنار رد بشم.
به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحشهایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مىخواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرفتر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیلهاى پشت سر من شروع کردند به بوقزدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلامعلیک مىکردند و بعضىهاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافاتها پیش نمى اومد.»
این مردم نازنین
ویژگی ها | |
---|---|
ناشر: | مشکی |
نویسنده: | رضا کیانیان |
برند |
|