این مردم نازنین

وضعیت موجودی موجود
2 رای
برند مشکی
ناشر: مشکی
نویسنده: رضا کیانیان
قیمت قبلی: 30,000 تومان
قیمت: 27,000 تومان

کتاب این مردم نازنین
نویسنده: رضا کیانیان
انتشارات: مشکی

این مردم نازنین

«این مردم نازنین» شامل حدود صد خاطره از رضا کیانیان است، روایاتی از اتفاقاتی که در مواجهه مردم با وی رخ داده‌است. مهم‌ترین گیرایی کتاب، لذت فضولی و سرک‌کشیدن در زند‌گی یک آدم مشهور است؛ آن هم آدم مشهوری به نام رضا کیانیان است. با خواندن «این مردم نازنین» می‌توانید تا حدودی از طعم شهرت باخبر شوید و شیرینی‌ها و تلخی‌های آن را بهتر بشناسید. می‌توانید بفهمید افراد معروف چه حسی دارند وقتی در کوچه و خیابان از آن‌ها تقاضای امضادادن یا عکس گرفتن می‌کنند، چه‌طور خرید می‌کنند، در سفرهای‌شان با چه معذورات و چه شانس‌هایی مواجه‌اند و به‌طور کلی، وقتی از نقش‌شان خارج می‌شوند و پا به جامعه واقعی می‌گذارند، چه اتفاقاتی برای‌شان رخ می‌دهد.

کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلب‌ها، خانه‌ای دارم. هیچ‌وقت آواره نمی‌شوم. بی‌سرپناه نمی‌مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این‌همه عشق، این‌همه تنهایی و این ‌همه مردم. این‌ مردم نازنین. ماجراهایی را که می‌خوانید، به ‌لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشده‌اند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهم‌تر نکته‌هایی‌ا‌ست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به ‌یاد بیاورم. به‌هرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سال‌های بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمی‌دانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»

کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلب‌ها، خانه‌ای دارم. هیچ‌وقت آواره نمی‌شوم. بی‌سرپناه نمی‌مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این‌همه عشق، این‌همه تنهایی و این ‌همه مردم. این‌ مردم نازنین. ماجراهایی را که می‌خوانید، به ‌لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشده‌اند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهم‌تر نکته‌هایی‌ا‌ست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به ‌یاد بیاورم. به‌هرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سال‌های بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمی‌دانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»

کیانیان درباره این کتاب نوشته است: «من در خیلی قلب‌ها، خانه‌ای دارم. هیچ‌وقت آواره نمی‌شوم. بی‌سرپناه نمی‌مانم. این همه قلب، این همه خون، این همه تپش. این‌همه عشق، این‌همه تنهایی و این ‌همه مردم. این‌ مردم نازنین. ماجراهایی را که می‌خوانید، به ‌لحاظ تاریخ وقوع مرتب نشده‌اند. پس و پیش هستند. مهم نیست. مهم‌تر نکته‌هایی‌ا‌ست که دارند. در این مدت هر برخورد جالبی را که با مردم برایم پیش آمده، یادداشت کردم و سعی کردم خاطرات گذشته را هم به ‌یاد بیاورم. به‌هرحال هرچه را به یاد آوردم و هرچه را قابل چاپ بود، در این دفتر آوردم. امیدوارم سال‌های بعد، دفترهای دیگرش را هم چاپ کنم اما نمی‌دانم تا دفتر چندم وقت خواهم داشت.»

در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را می‌دزدد. همه‌جا نگاه‌ات می‌کنند. همه‌جا با تو هستند. زیر ذره‌بین هستی. فقط در خانه می‌شود تنها بود. اگر تلفن‌های علاقه‌مندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پرده‌ها کشیده باشد. همسایه‌ علاقه‌مند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی می‌خواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکل‌اش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عده‌ای دم‌خور است. تنها نیست...»

رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:

«روز- داخلی- یک جای مهم

برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»

کتاب با این خاطره شروع می‌شود: «به طرف پارک لاله می‌رفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو می‌رفتم. طعم شهرت را مزه مزه می‌کردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را می‌خواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جواب‌ها را سنگین و سبک کردم و....»

در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:

«روز - خارجى - خیابان بهار

خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوه‏فروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کرده‏اند و دارند جنس به بقالى‏ها مى‏رسانند و یا چند وانت دوبله پارک کرده‏اند و دارند میوه خالى مى‏کنند و یا وسایل شوفاژ بار مى‏زنند. مردمى هم که مى‏خواهند چیزى بخرند دوبله پارک مى‏کنند و براى خرید مى‏روند.

رانند‏گى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مى‏گذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مى‏آیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آن‏جاست. در نتیجه رانند‏گى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازى‏ست و نابودکردن موتورى‏هایى که خلاف مى‏آیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!

یک‏بار که طبق معمول از آن‏جا مى‏گذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مى‏گذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مى‏آمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مى‏آیى بگیر کنار رد بشم.

به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحش‏هایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مى‏خواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرف‏تر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیل‏هاى پشت سر من شروع کردند به بوق‏زدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلام‏علیک مى‏کردند و بعضى‏هاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافات‌ها پیش نمى‏اومد.»

در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را می‌دزدد. همه‌جا نگاه‌ات می‌کنند. همه‌جا با تو هستند. زیر ذره‌بین هستی. فقط در خانه می‌شود تنها بود. اگر تلفن‌های علاقه‌مندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پرده‌ها کشیده باشد. همسایه‌ علاقه‌مند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی می‌خواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکل‌اش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عده‌ای دم‌خور است. تنها نیست...»

رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:

«روز- داخلی- یک جای مهم

برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»

کتاب با این خاطره شروع می‌شود: «به طرف پارک لاله می‌رفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو می‌رفتم. طعم شهرت را مزه مزه می‌کردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را می‌خواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جواب‌ها را سنگین و سبک کردم و....»

در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:

«روز - خارجى - خیابان بهار

خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوه‏فروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کرده‏اند و دارند جنس به بقالى‏ها مى‏رسانند و یا چند وانت دوبله پارک کرده‏اند و دارند میوه خالى مى‏کنند و یا وسایل شوفاژ بار مى‏زنند. مردمى هم که مى‏خواهند چیزى بخرند دوبله پارک مى‏کنند و براى خرید مى‏روند.

رانند‏گى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مى‏گذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مى‏آیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آن‏جاست. در نتیجه رانند‏گى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازى‏ست و نابودکردن موتورى‏هایى که خلاف مى‏آیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!

یک‏بار که طبق معمول از آن‏جا مى‏گذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مى‏گذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مى‏آمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مى‏آیى بگیر کنار رد بشم.

به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحش‏هایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مى‏خواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرف‏تر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیل‏هاى پشت سر من شروع کردند به بوق‏زدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلام‏علیک مى‏کردند و بعضى‏هاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافات‌ها پیش نمى‏اومد.»

در یادداشت پشت جلد کتاب آمده است: «شهرت، تنهایی را می‌دزدد. همه‌جا نگاه‌ات می‌کنند. همه‌جا با تو هستند. زیر ذره‌بین هستی. فقط در خانه می‌شود تنها بود. اگر تلفن‌های علاقه‌مندان بگذارند! در خانه هم باید همیشه پرده‌ها کشیده باشد. همسایه‌ علاقه‌مند هم زیاد است. من هم مثل هر آدم دیگری تنهایی می‌خواهم. من هم به تنهایی نیاز دارم. بازیگری در هر شکل‌اش تنهایی ندارد. بازیگر، پشت صحنه و روی صحنه همیشه با عده‌ای دم‌خور است. تنها نیست...»

رضا کیانیان این کتاب را با متن زیر تقدیم به همسرش کرده است:

«روز- داخلی- یک جای مهم

برای نقشی که در سریال مختارنامه داوود میرباقری قرار بود بازی کنم در عرض یکماه پانزده جلسه تست گریم داشتم. چندجلسه هم با عبدالله اسکندری و داود میرباقری حرف زده بودیم. در یکی از جلسات عبدالله اسکندری برای من یک دماغ گذاشت. همانی که بعدا کج شد و روی صورت عبدالله بن زبیر، حاکم مکه ماند. دماغ را کامران خلج که بسیار وسواسی است چسباند و دور تادور قطعه را با چسب لاتکس ترمیم کرد. حتی درون سوراخ های بینی ام را. لاتکس خاصیت ارتجاعی زیادی دارد، خیلی کش می آید. خلاصه بعد از تست، خود کامران صورت ام را پاک کرد و رفتم به طرف خانه. فردای آن روز قراری با چند آدم تر و تمیز و مهم داشتم. می خواستم با آن ها صحبت کنم تا حامی مالی پروژه ای بشوند. دوش گرفتم، لباس تر و تمیز پوشیدم و رفتم سر قرار. کلی صحبت کردیم. داشتیم با هم آشنا می شدیم که حس کردم سوراخ سمت راست بینی ام می خارد طبق معمول دست کشیدم که خارش اش را آرام کنم. حس کردم جسم خارجی کوچکی کنار سوراخ بینی ام چسبیده. باز هم طبق روال معمول آن را گرفتم که بعد با دستمال کاغذی ام پاکش کنم. گرفتن و برداشتن آن جسم خارجی همان و رفتن آبروی ام همان. هر چه آن جسم را از بینی دور می کردم، کش می آمد و کنده نمی شد. از ترس و خجالت رهایش کردم. بلافاصله برگشت سرجای اولش. همه دیدند و من هیچ توضیحی نداشتم. بخش کوچکی از همان لاتکس بود که پاک نشده بود.»

کتاب با این خاطره شروع می‌شود: «به طرف پارک لاله می‌رفتم، سر خیابان توس، سه تا دختر دبیرستانی مرا دیدند و جیغ زدند! بالاخره آن اتفاق جادویی افتاد. دختران با دیدن من جیغ زدند. خوشحال شدم. خیلی. شهرت به سراغ من آمده بود. در پیاده رو می‌رفتم. طعم شهرت را مزه مزه می‌کردم. شیرین بود. مثل همیشه خیالم به پرواز در آمد. رفتم به آینده. به شهرتی غلیظ تر. بیشتر و بیشتر. تا این که از خودم پرسیم همین را می‌خواستی؟ کمی در ذهنم مکث کردم. جواب‌ها را سنگین و سبک کردم و....»

در یکی از خاطرات این کتاب می خوانیم:

«روز - خارجى - خیابان بهار

خیابان بهار یک طرفه است رو به شمال. پر از بقالى و میوه‏فروشى و لوازم شوفاژ است. به همین دلیل همیشه چند کامیون نوشابه، شیر یا آب معدنى دوبله پارک کرده‏اند و دارند جنس به بقالى‏ها مى‏رسانند و یا چند وانت دوبله پارک کرده‏اند و دارند میوه خالى مى‏کنند و یا وسایل شوفاژ بار مى‏زنند. مردمى هم که مى‏خواهند چیزى بخرند دوبله پارک مى‏کنند و براى خرید مى‏روند.

رانند‏گى در خیابان بهار مثل گذشتن از میدان موانع است. در ضمن همیشه افرادى پیاده دارند از خیابان مى‏گذرند. که پیرزن و پیرمرد و کودک هم جزوشان هستند و قوز بالاقوز آن است که تعدادى موتورسوار دارند خلاف جهت مى‏آیند که جزو لاینفک خیابان بهارند. چون یک ایستگاه پیک موتورى آن‏جاست. در نتیجه رانند‏گى در خیابان بهار چیزى فراتر از میدان موانع است. بیشتر به یک بازى پرتحرک کامپیوترى شبیه است. تنها فرقش با بازى کامپیوترى این است: که کامپیوتر یک فضاى مجازى‏ست و نابودکردن موتورى‏هایى که خلاف مى‏آیند و افراد پیاده امتیاز دارد. اما خیابان بهار مجازى نیست؛ و امتیازهایش برعکس است!

یک‏بار که طبق معمول از آن‏جا مى‏گذشتم و داشتم به زور و شعبده، اتومبیلم را از کنار یک کامیون شیر و ماست که دوبله پارک کرده بود مى‏گذراندم، یک موتورى از روبرو آمد. با سرعت هم مى‏آمد. و خواست از بین اتومبیل من و کامیون بگذرد. جا نبود. به من اشاره کرد که راه بدهم. امکان راه دادن نبود. گفتم: تو خلاف مى‏آیى بگیر کنار رد بشم.

به حرکتم ادامه دادم. موتورى مجبور شد عقب بکشد. من رد شدم. صداى فحش‏هایش را شنیدم. مثل همیشه، سعى کردم نشنیده بگیرم. وقتى به انتهاى بهار رسیدم و خواستم وارد بهار شیراز بشوم، طبق معمول یک گره ترافیکى بود. مجبور بودم بایستم تا گره باز شود. که دیدم آینه بغل اتومبیلم خرد شد. دیدم همان موتورى دنبالم آمده و براى انتقام آینه بغلم را شکسته. بلافاصله پیاده شدم. او که دستپاچه شده بود نتوانست بگریزد. در پیچشى که مى‏خواست انجام بدهد، زمین خورد. موتورش را رها کرد و خودش فرار کرد و کمى آن طرف‏تر ایستاد. گره ترافیکى انتهاى بهار شُل شد. چند اتومبیل رفتند. اتومبیل‏هاى پشت سر من شروع کردند به بوق‏زدن. تا مرا دیدند، شناختند و پیاده شدند و به سمت من آمدند که ببینند چى شده. در این هیرو ویر سلام‏علیک مى‏کردند و بعضى‏هاشان هم روبوسى. موتورى جلو آمد و گفت: ببخشید. من تازه شما رو شناختم. اگه از اول خودتونو معرفى کرده بودید این مکافات‌ها پیش نمى‏  اومد.»

این مردم نازنین

ویژگی ها
ناشر: مشکی
نویسنده: رضا کیانیان
برند مشکی

نظرات کاربران درباره این مردم نازنین

نظری در مورد این محصول توسط کاربران ارسال نگردیده است.
اولین نفری باشید که در مورد این مردم نازنین نظر می دهد.

ارسال نظر درباره این مردم نازنین

لطفا توجه داشته باشید که ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
طراحی و اجرا: فروشگاه ساز سبدخرید