گل و سکه و ماه (3 جلدی)

وضعیت موجودی نا موجود
5 رای
برند نشر علی
ناشر: نشر علی
نویسنده: م.بهارلویی - عاطفه منجزی
قیمت: 60,000 تومان

گل و سکه و ماه (3 جلدی)

کتاب گل


نرسیده به طاقی قنادها، نزدیکی-های گذرارباب- اسداله، چشم ها به کادیلاک قرمز رنگ کروک سفید خیره مانده بود. گذر که دراز و باریک بود ،دالان پیچ پیچش بی انتها می¬زد اما در واقع ته اش به خیابان پهنی می رسید ؛ شلوغ و پر رفت آمد! محله ،اعیان نشین اما قدیمی بود و این گذر با بر دو متری ، اجازه ی عبور و مرور اتومبیلی را به خود نمی داد . چند متر ابتدای این دالان که زیر ِ طاقی گنبدی شکلی قرار داشت، سال تا ماه رنگ آفتاب به خود نمی دید. در این ساعتِ روز زیر آفتاب کم جان زمستانی ، برق کادیلاک نو و طاقی کهنه ی آفتاب ندیده با هم در جنگ و جدال بود.


توقف این اتومبیل کمیاب و گرانقیمت برِ گذر ارباب اسداله، از حوادث نادری محسوب می شد که توجه هر رهگذری را به خود جلب می کرد. هرازگاهی که عابری از انتهای گذر تا سرخیابان می آمد و یا کسی ازخم کو چه وارد گذرمی شد ،لااقل چند لحظه ای چشمش روی اتومبیل می ماند.جوان تر ها برای داشتن چنین اتومبیلی آه می کشیدند.کودکان در آرزوی دست کشیدن به بدنه ی براق و یا حتی رویای سوار شدن به آن تماشایش می کردند. پیرتر ها اما از سر کنجکاوی برای دانستن نام مالک این رخش درخشنده که معلوم بود حداکثر ظرف همین چند روز اخیر پلاک شده و بوی نویی اش شامه را نوازش می داد، آن را زیر نظر گرفته بودند.


فارغ ازبرانگیختن همه ی این نگاه های پر حسرت و کنجکاو ، مردی که پشت فرمان لمیده بود،تمایل شدیدی به استراحت داشت و می خواست از زمانش نهایت استفاده را ببرد.از همین رو شیشه ها را تا انتها بالا داده و پشتی صندلی را کمی خوابانده و کلاهش حائل صورتش بود تا نور بی رمق آفتاب چشمش را کمتر بیازارد. کلاه سفید انگلیسی گران قیمتی که از دور داد می زد جنس مرغوبی دارد قرص صورت او را کامل پوشانده بود. هر چند برخلاف تصور این راننده ی جوان گویا وقت چندان مناسبی را هم برای خوابیدن انتخاب نکرده بود! هیاهوی بچه های قد و نیم قدی که سرگرم شیطنت و بازیگوشی بودند ،از گوشه کنار گذر بلند بود.


این مدت همه چیز بر خلاف تصوراتی که داشت پیش رفته بود!ظرف چند ماه اخیر و قبل از بازگشت به وطن ،مرتب به خود نوید آرامش داده بود. فکر می کرد همین که پا به خاک وطن بگذارد ،از آن هیاهوی سر سام آور زندگی غرب و خستگی های ذهن فرو پاشیده اش دور خواهد شد. فرصت مناسبی می خواست تا مرهمی برروح خسته و زخم دیده اش بگذارد . خلوتی می خواست و آرامشی تا کمی بیاساید ! گمان می برد به قدر کافی زمان خواهد داشت تا دلش از نو جلائی بگیرد و رنگ و نوائی، اما افسوس... دریغ و افسوس از اندک آسایشی که در خیال آن را پرورده بود !هنوزکه هنوز بود،بعد از پشت سر گذاشتن یک هفته ای که از مراجعتش می گذشت ، حتی دمی به آسودگی بر او نگذشته بود.هر روز عده ای می آمدند و می رفتند. همه می آمدند تا مسافر از فرنگ برگشته اشان را ملاقات کنند ،عزیزی که قریب به شش سال اورا ندیده بودند.بی خبر از این که او آمده بود تا تمدد اعصابی داشته باشد و خسته از این مهمان بازی ها! حالا دقیقه ها هم برایش گرانبها به نظر می رسید. ترجیح می داد حتی از همین فرصت چند دقیقه ای تنهایی اش ،کمال استفاده را ببرد و نیم چرتی دراتومبیل راحت خود بزند.نیم چرت هم که نه؛حداقل بتواند به اندازه ی خستگی در کردنی پلک هایش را بر هم بگذارد وذهنش را از بند همه ی بودو نبودها...از همه ی باید و نباید ها ... و از همه ی ای کاش های مغلطه بر انگیز زندگی خلاص کند.


گویا در همین خلوت چند دقیقه ای هم هیچ چیز آن طور که می خواست باب مرادش نبود ! هیاهوی بچه ها وادارش کرد تا با نارضایتی کلاه را کمی از صورتش دور کند و با ابرویی بالا داده ،نیم نگاهی گذرا به سمت راستش بیندازد؛ انگار حتی همان چرت کوتاه هم بر او حرام شده بود!


همان نگاه کوتاه به گذر ارباب اسداله که اتومبیل را سر آن متوقف کرده بود،به او فهماند که هنوز از اسد خبری نیست.اسد؛ پیشکار میان سال پدرش بود که سال های سال ور دست حاج سید کریم اعتماد، مشغول به کار بود و از ریزو درشت کسب و تجارت او با خبر. حاج کریم از پسرش خواسته بود تا سر راه پیغام و برگه ی مهمی را به برادرش ؛اسداله اعتماد ،ملقب به ارباب بزرگ برساند.


حالا در اتومبیلش به انتظارنشسته بود تا اسد پیغام را به دست آقا عمو جانش برساند و به او ملحق شود.هیاهوی بچه ها کمی از اطرافش دور شده بود و او دوباره می خواست کلاه را روی صورتش میزان کند تا به ادامه ی چرتش برسد که نگاهش به آینه ی بغل اتومبیل افتاد.


دو دختر ارمک پوش که از ظاهرشان پیدا بود بچه های دبیرستانی هستند ، توجه اش را جلب کرده بودند.آن ها از مسافتی نزدیک به بیست متری که تا اتومبیل او فاصله داشتند سرگرم گپ و گفت و کش مکش بودند.


این جلب توجه هم چندان دوامی نیافت و کنجکاوی اش مغلوب سنگینی پلک هایش شد. خودش را کمی روی صندلی جا به جا کرد و کلاه را مجدداً روی صورتش خواباند که صدای نیمه جیغ مانند زنانه ای در گوشش نشست:


_یه مشت نخوچی کیشمیشم دیگه خساست داره؟


و بلافاصله صدای آن دختر دیگر که حق به جانب جواب می داد:


_ خب توی جیب خودتم که پره!


_ چون خودم به آمیزخلیل سفارش کردم از جنسای خوبش برامون بذاره، پس بایدم بهرِ من بیشتر باشه.


کاش حوصله داشت از اتومبیل پیاده می شد و اسکناسی به آن ها می داد بلکه می رفتند و از همان دکان دار باز هم نیم سیر نخودچی و کشمش می خریدند تا جر و منجرشان بیش از این مزاحم استراحت او نشود. چند لحظه ای گذشت و او در دل خدا را شکر کرد؛ انگار رفته بودند و جنجالشان تمام شده بود! بر حسب احتمالات می دانست دیگر باید به موازات اتومبیل پارک شده ی او رسیده باشند و اگر هنوز در گیر کش مَکش با یکدیگر بودند، حالا باید درست از کنار گوشش سرو صدایشان را می شنید .


هنوز شکرش به انتها نرسیده، صدای جیغ محتاطی درست از بغل دست اتومبیل بلند شد. این صدا به قدری غافلگیرانه در گوشش نشست که ناخواسته تکان سختی خورد و از جا پرید. باز هم همان دو دختر بودند که یکی ازآن ها مشتش را پشت سرخودش پنهان کرده بود ودیگری سعی داشت کیسه ی نخودچی و کشمش ها را از چنگ او بیرون بیاورد.


آن قدر یک دفعه و ناگهانی از جا پریده بود که کلاهش در طرفة العینی به سمت شاگرد شوت شده وبر کف اتومبیل جا گرفته بود و آن دو دختر همچنان در کش مکش بودند.


نگاهش بین کلاه گرانقیمتش در کف اتومبیل و جیغ دیگری که از کنار دستش بلند شد کش آورد؛ یکی از دختر ها دنبال آن یکی کرده بود بلکه اورابگیرد.دختر اول هم بعد از چند بار جا خالی دادن از روی شانه ی دوستش جفتک چارکـُشی زد وخود را به زیر طاقی گذر رساند. در نهایت هم جستی زد و روی سکوی سنگی مدخل اولین خانه ای ایستاد که سر راهش بود.بعد هم با شیطنتی آمیخته با پیروزی رو به دوستش که پایین پایش ایستاده بود، گفت:


_بالا بلندی....دیگه نمی تونی بگیریم!


_اِ....قبول نیست...مگه گرگم به هواست؟


صدای قهقهه ی سر مست دختر اول که معلوم بود تا حدودی سعی در کنترل صدایش دارد ،زیر طاقی خلوت پیچید. یک بار دیگر نگاه مرد به در خانه ای برگشت که اسد دقایق پیش به داخل آن رفته بود . خانه از اتفاق در میانه ی همان گذری قرار داشت که دخترک روی سکوی اولین خانه اش پناه گرفته بود. حالا که خواب از چشم هایش گریخته بود،ناخواسته کور سوی اشتیاقی به دلش رسوخ کرد که ای کاش اسد کمی دیرتر بیاید تا او هم بتواند شاهد بازیگوشی این دو دختر باشد . میل شدیدی داشت که ببیند در نهایت کدام یک از این دو،برنده ی این بازی خواهند بود!


_ گرگم و گله می برم...


_چوپون دارم نمی ذارم!


هرچه خاطرات کودکی و حتی نوجوانی اش را کاوید، هیچ زمانی را نیافت که این طوربچگی کرده باشد!اما...یکی ازاین صداها برایش چه آشنا بود؛ کی یا کجا آن را شنیده بود؟! این صدا لهجه نداشت...کشدارو پر ناز نبود،فقط آشنا بود!


_دندون من تیز تره...


دخترک کیسه ی نخودچی و کشمش ها را در هوا جنباند و همراه با سری که کمی به سمت شانه اش خم برداشته بود، با لبخند دلفریبی که دل می ربود ،پاسخ دوستش را داد:


_دنبه ی من لذیذ تره...





کتاب سکه


گرمای بی جان و کم رمق خورشید برآسمان بهشت زهرا پهن شده بود. دودختر جوان به زحمت قطعه ی 24 را پیدا کرده و به همکلاسی هایشان پیوسته بودند. یکی ازآن ها، اولین بار بود که پا به چنین مکانی می گذاشت، همین هم برای روح نازپروده اش سنگین آمده بود. صدای شیون و گریه و صوت قرآنی که از گوشه گوشه ی قطعه ی شهدا به گوش می رسید ؛ بغض را مهمان گلویش کرده بود.


تعدادی پسر و چند دختر جوان بالای قبری ایستاده بودند. از شواهد و تاریخ شهادتی که روی سنگ قبر حک شده بود معلوم بود که فقط چند ماه از شهادت دوست و همکلاسی اشان گذشته است، چیزی نزدیک دو ماه، شاید هم کمی کمتر.


تا همین سال پیش،همه همکلاسی دانشگاه بودند. آن روزها فقط شور انقلابی در بینشان حاکم بود و شعار و شعار تا روزی که اعلام انقلاب فرهنگی شد. دو ماه بعدش هم دانشگاه ها بسته شد و چند ماهی به بطالت گذشت . چند ماهی که گاهی دورا دور از یکدیگر خبر دار می شدند و بعد ناگهان شروع جنگی تحمیلی از جانب دشمن بعثی!


دیروز سارا زنگ زده و گفته بود، مدتی پیش یکی از همکلاسی هایشان شهید شده و قرار است روز بعد همه با هم بر سر مزارش بروند.


اگر چند سال پیش بود تحمل آمدن به چنین جاهایی را نداشت، برگ گلی بود که پدر و مادرش او را در زرورق بزرگ کرده بودند ، اما گذر این سال های اخیر همه چیز را تغییر داده بود حتی برای اویی که تا این حد ناز پرورده بود.


صدای گریه ی یکی دو نفر از همکلاسی ها آزارش می داد، به خصوص که امروز خبر مفقودالاثر شدن یکی دیگر از همکلاسی ها را هم شنیده بود و همین بیشتر پر غصه اش می کرد. یکی دیگر از دوستانشان هم ، همان ابتدای شروع جنگ، در بمباران فرودگاه مهرآباد شهید شده بود و به این ترتیب جمع شهدایی که در بین هم کلاسانش بودند، به سه نفر رسیده بود. شنیدنش هم برایش سنگین بود چه برسد به باورش!


نگاهش به محل شهادتی ماند که روی سنگ قبر نوشته شده بود، نمی دانست سر پل ذهاب دقیقا کجاست که توانسته جان همکلاسی اش و شاید صدها جوان دیگر را بگیرد! حتما گوشه ای از خاک وطنش،جایی که برای همه آشنا نبود اما گوشه ای از وطنشان بود،جایی مثل نژآباد خودشان،زیبا و دوست داشتنی و عزیز.نگاهش به نوشته ی روی قبر مانده بود و گوشش به زنی که کنار قبر بغلی نشسته و گریه می کرد و مرثیه می خواند. این مرثیه ها تمامی نداشت. درست از سال پیش زندگی مردم به هم ریخته و دیگر مثل قبل ها نبود. همه ی چیزهایی که روزی پر تلالو و خواستنی و با شکوه به نظر می رسید، حالا در نظرش رنگ باخته بود؛ شاید نه فقط برای او که برای همه! درست از شهریور 59 که دشمن بعثی به خاک وطن حمله کرده بود. سال گذشته خرداد ماه بود که تعطیلی دانشگاه ها قطعی شد اما حتی آن موقع هم هیچ وقت فکر نمی کرد که کارشان به اینجا بکشد. لااقل آن موقع فقط بی کار و بی هدف شده بودند اما حالا بحث ماتم و خون بود و شاید همه ی نیروها برگشته بود به سمت یک سوی هدف خاص.


ظرف خرما و حلوایی گوشه ی سنگ قبر ساده و بی آلایش طوسی رنگ نشسته بود. این ها را خودش و سارا برای آمدن به این جا تهیه دیده و حتی گلاب هم آورده بودند. گمان می کردند شاید بقیه هم در شوک شنیدن این خبر باشند و کسی گلاب و خرما نیاورده باشد.


هیچ کس رغبت نمی کرد خرما بردارد ، ممکن بود همین طور دست نخورده باقی بماند. گره ی روسری سبز رنگش را باز کرد و از نو بست . کش چادرش را هم مرتب کرد، چادر به سرش زار می زد و از دور هر بیننده ای تشخیص می داد صاحب چادر شاید تا به امروز چنین چیزی سر نکرده باشد. خودش خم شد و ظرف خرما را برداشت و کمی از همکلاسی هایش فاصله گرفت.


ابتدا به زنی که کنار قبر بغلی نشسته بود تعارف کرد، زن فین پر صدایی کشید و با دست امتناع کرد و برنداشت ، او هم راه میان قبور را در پیش گرفت.


چند روز دیگر عید بود، اگر جوانه زدن درختان و تغییر اندک دما را نادیده می گرفت، یقینا حال و هوای کشورهیچ رنگ بوی عید با خود نداشت. عید دل خوش می خواست و سر بی دغدغه، اما مردم این روزها دل که نداشتند هیچ، آن قدر دغدغه داشتند که جایی برای عید باقی نماند. از ته دل از خدا می خواست که تا پیش از شروع سال جدید، این جنگ خانمانسوز بر افتاده باشد. جنگ زندگی همه ، از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد و بچه خردسال را مختل کرده بود. او و همکلاسی هایش حالا باید پشت میز درس و دانشگاه باشند ، نه این که چند نفرشان مهمان خاک باشند و بقیه هم خرما پخش کنند.


همین طور در لابه لای قبر ها می گشت و جلو می رفت. به هر که می رسید، سینی خرما را تعارف می کرد. بعضی ها برمی داشتند و عده ای تشکر می کردند و دستش را پس می زدند و می گفتند \"فاتحه شو می خونیم! خدا رحمتش کنه\".


جالب بود، خیلی ها سر راهش آمده و رفته بودند که خرمایی بر نمی داشتند اما بازهم بغض آلود و سر در گریبان برای فاتحه فرستادن داوطلب می شدند. اینجا درد همه مشترک بود و همه هم را می فهمیدند. ظرف خرما را برای لحظه ای روی قبری گذاشت و باز هم با چادرش ور رفت، نه سر کردنش را بلد بود و نه جمع کردنش را، در میان دست و پایش می چرخید و راه رفتنش را با مشکل روبه رو کرده بود. گوشه های چادر را جمع کرد و زیر بغل زد . خم شد ، ظرف خرما را برداشت و باز راه افتاد. کمی جلوتر به پسر بچه ای رسید و ظرف را مقابلش گرفت، با دو دست مشت زد و هفت هشت تا با هم برداشت.این حرکت پسر بچه بالاخره بعد از ساعتی لبخند را به صورت سفید و زیبایش مهمان کرد. دست نوازشی بر سر پسرک کشید، کمی موهای وز پسرک ضعیف جثه را بر هم زد و همراه لبخندی به او، باز راه افتاد.


لبه ی چادرش روی زمین خاکی کشیده و کثیف می شد ، او هم متوجه نبود و راه خود را در پیش گرفته بود. ذهنش پیش پدر و مادرش بود، گفته بود تا پیش از غروب آفتاب برمی گردد و حالا ساعت چهار بعد از ظهر بود و وقت زیادی نداشت. از صبح برای دیدن سارا از خانه بیرون زده بود و حتی ناهار هم به خانه نرفته بود. باید به سارا می گفت عجله کند تا زودتر به خانه برسد!


برگشت و از دور نگاهی به دیگر دوستانش انداخت، خیالش راحت شد، سارا هم بلند شده و به سمت او راه افتاده بود. نگاهش به سارا بود و جلوی مردی که کنار قبری نشسته بود ،سینی را گرفت و زیر لب \" بفرمایید\" ای گفت.


در دل به حال سارا غبطه خورد که بلد است این طور خوب چادر را جمع کند، بدون این که در میان دست و پایش بچرخد. سارا از دور برایش دستی تکان داد و او هم در ازایش، لبخندی به روی دوستش زده و اشاره کرد زودتر خودش را به او برساند.


این تکان دادن دست با چادری که به سر داشت برایش دردسر ساز شده ، حواسش را به هم ریخت و سینی خرما در دستش کج شد .چیزی نمانده بود که همه ی خرما ها روی قبری که بالای سرش ایستاده بود واژگون شود. دستی به کمکش آمد و زیر ظرف خرما را گرفت و تذکر داد: خانم حواستو...


اما جمله اش ناتمام ماند و انگار صدایش بُریده باشد دیگر ادامه نداد. شنیدن صدا رعشه برتن دخترانداخت؛ درخواب هم نمی دید که یک بار دیگر این صدا را بشنود. چشمش به کمک حس شنوایی اش آمد و سریع برگشت تا ببیند اشتباه نمی کند و درجا رنگ از رخش پرید.


مرد از پشت عینک فرم مشکی اش، چشم از روی او بر نمی داشت . زیر زلزله ی این نگاه، حس می کرد که ارتعاشاتی تمام نشدنی بر جانش نشسته است. چشمانش پر از اشک شد وقتی از دهان او کلمه ی \" زرین ! \" را شنید. انگار در دنیای این مرد ، کلمه ای پر سوال تر و عجیب تر از این وجود نداشته و نخواهد داشت! چنان با تعجب و استفهام آمیز \"زرین\" بر لب آورده بود که عرق سرد را بر تن زرین نشاند.


اگر هم می خواست نمی توانست نگاه از روی مرد بردارد، بازی بدی را روزگار با او شروع کرده بود که یک سر این بازی در دست این مرد بود! شاید هم هر دو بازیچه بودند، اما نه! زرین مطمئن بود که این مرد به اندازه ی او بازیچه نبوده است. لبش می لرزید و مردمک هر دو چشمش هم به همان اندازه!


مرد جوان هم حال و روزی بهتر از او نداشت و نمی توانست نگاهش را به جایی غیر از او معطوف کند. محال بود اشتباه کند، مگر چند نفر در دنیا چنین چشمان قهوه ای روشن و صورت سفید و نگاه آشنایی داشتند ؟ نه نبود! این دختر هیچ کس دیگری نبود جز همان زرین کوچولویی که می شناخت. حالا هر چه قدر هم چادر سر کند و خود را در مانتو و روسری بپوشاند، باز هم همان دختر بچه ی شیطان و پرتوقعی است که روزگاری روزگارش را به کامش همزمان تلخ و شیرین کرده بود! نگاهش به زرین و سرش سنگین شده بود، حس می کرد جایی در عمق سینه اش می سوزد. انگار زخم کهنه ی ماندگارش باز سر باز کرده بود و خون بیرون می زد. مدتی بود که به خیال خودش این زخم التیام پیدا کرده بود اما این دیدار مجدد وغافلگیر کننده، باز آن درد آشنا را مهمان سینه اش کرده بود.


صدای سارا از پشت سر زرین بلند شد که می گفت:زرین چادرت خاکی ... اِ سلام آقای روانشاد! چه تصادفی!شما هم اینجایید؟


تا توجه سارا به مرد جوان رفت، زرین فرصت پیدا کرد که نگاهش را از نگاه مرد جوان بدزدد و پنهان از چشم سارا نم اشکش را هم پاک کند. مرد جوان که هنوز هم یک سر گوشه ی سینی خرما را در دست داشت ، به خود آمد وسینی را رها کرد. می خواست فکرش را از زرین دور کند، اگر می شد و می توانست کار شاقی کرده بود! دستی به عینکش برد و آن را روی صورتش میزان کرد. به یاد نداشت جوابی به این سوال تعجب برانگیز سارا هم داد یا نه؟ تمام فکرش دور زرین پر می کشد که لحظاتی بود سعی می کرد نگاه دلخورش را از او بدزدد! حق را به زرین می داد که این قدر از او دلگیر باشد، اما به خود هم حق می داد ، هر کاری کرده بود به خاطر خود زرین بود. تنها آرزویش این بود که روزگاری دختر شیطان آن روزها ،این را بفهمد و کمی منصفانه درباره اش قضاوت کند!


سارا حالا کنار زرین ایستاده بود و با لبخندی رو به آقای روانشاد که در عالم خود سیر می کرد گفت:چه دنیای کوچیکی شده! امروز صبح فکر نمی کردم که باز همدیگه رو ببنیم! شما هم سر مزار برادر شهیدتون اومدید؟


و با دست به قبری که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد:بله همین طوره !


این صدای مرد جوان بود که بی توجه به سارا فرهانی فقط دو کلمه ی مختصر پاسخ داده بود.


زرین هنوزهم نتوانسته بود خود را کنترل کند ، دست هایش بی اندازه می لرزید. لرزش دست هایش به حدی رسید که لبه های بالا گرفته ی چادر که زیر بغلش جا داده بود،رها شد و باز هم دسته های چادر طرفین بدنش آویزان ماند.حجم فکر و خیالات چنان به ذهن پر هیاهویش هجوم آورده بود که این لرزیدن دست کمترین اثرش بود. لقوه ای که دلش برداشته بود ، لرزیدن دستش را رو سفید می کرد! چیزی نمانده بود باز هم سینی از دستش بیفتد که آقای روانشاد فوری به دادش رسید و سینی را که تا افتادن فاصله ای نداشت از دستش گرفت و آرام گفت:مواظب باشید خانم اعتماد!


زرین بی توجه به تذکر او ، دستش را از سینی خرما پس کشید و بی اراده دست به گوشه ی رو سری اش برد. دست هایش همچنان می لرزید و این از چشم روانشاد دور نمانده بود. سارا اما بی توجه به احوال درونی این دو، تند کنار سنگ قبر نشست و دست بر آن گذاشت و زیر لب فاتحه ای سر داد.


زرین با نگاه او را دنبال کرد و بلافاصله از او تبعیت کرد. بهترین کار همین بود. یا لااقل مطمئن ترین رفتاری بود که می توانست از خود نشان دهد. اگر همان طور سر پا می ایستاد، هر آن ممکن بود پاهایش هم زیر تنه اش خم شود و میدان را خالی کند.


سینی خرما در دست های آقای روانشاد مانده بود و نگاهش بر دختری که حتی نگاهش را از او دریغ می کرد. این نگاه نکردن ها ی دختر برایش سنگین می آمد! حالا که قسمت شده بود یک بار دیگر او ببیند، دوست داشت باز هم دخترک شاد وپر هیاهو، چشمان خوشرنگ بازیگوشش را به او بدوزد. روزگاری زیر سنگینی آن نگاه نفس کم می آورد و آرزو می کرد کمتر نگاهش کند اما امروز و این جا آرزو داشت یک بار دیگر نگاه زرین را معطوف خود ببیند، حتی اگر آن نگاه غرق دلخوری باشد!


زرین سعی می کرد ذهنش را به خواندن فاتحه گرم کند و به این مسئله فکر نکند که باز هم برای این مرد \" خانم اعتماد \" شده است! چه قدر تلاش کرده بود تا زمانی بتواند او را به \" زرین \" گفتن عادت بدهد و چه تلاش بی ثمری هم کرده بود!


فکر زرین حول فاتحه و خانم اعتماد می چرخید و فکر روانشاد هم دور این دیدار مجدد بعد ازچند سال!


سارا که هر چیزی را دیرتر از موعد می گرفت ؛تازه به خود آمد و میان خواندن فاتحه، متعجب سر بلند کرد. برای این که آفتاب کم رمق عصر اسفند ماه چشمش را نزند، شاید هم برای این که بهتر آقای روانشاد را ببیند، دست را سایبان چشم کرد و گفت:من که دوستم رو معرفی نکردم، شما از کجا فامیل ایشون رو می دونستید؟!


زرین با سری به زیر افتاده آب دهانش را به زحمت قورت داد و صدای خالی از هیجان روانشاد را از بالای سرش شنید که گفت:از قبل با خانواده شون آشنا بودم... ممنون که برای برادرم فاتحه خوندید، اگه سینی خرماها رو بگیرید من زحمت رو کم می کنم.


سارا زحمت سینی خرماها را هم کشید و زرین با سر افتاده لب ورچید و با خود فکر کرد، باز هم دارد می رود! نگاه زرین به پاهای مرد جوانی بود که دور و دورترمی شد.با هر قدمی که او برمی داشت غم بزرگی هم بر دل زرین می نشست و تجدید خاطره ی رفتن او دلش را خون می کرد!


تا او دور شد، سارا بی توجه به خاکی شدن چادرش روی زمین پخش شد و دو سه خرمایی که ته ظرف مانده بود در دهان گذاشت و گفت:این آقای روانشادکه دیدی هم مدیر مدرسه ست ،هم مسئول نهضت سواد آموزیه. تازگی ها مرکز جمع آوری کمکای مردمی هم توی محله مون راه انداخته؛ همون پایگاهی که ازش برات می گفتم،هی بهت می گم یه تک پا بیا توی محله ی ما ببین چه صفایی داره،ولی تو سفت چسبیدی به محله ی خودتون.





کتاب ماه


شیر سرخ عربستان، وزیر شه خوبان، پسر مظهر یزدان که بُدی صاحب طبل و علم و بیرق و سَیف و حَشم و با رقم و با رمق اندر لقبش ماه بنی هاشم و عباس علمدار و سپه دار و جهانگیر و جهانبخش و دگر نایب و سقا ...


و جمعیتی که سه ضرب زنجیرمی کوبیدند ویک صدا پاسخ مداح را دم گرفته بودند:


_ شه با وفا ابوالفضل ...صاحب لوا ابولفضل ...معدن سخا ابولفضل... نور هل اتی ابولفضل...


زیر صدای این نفس های گرم، کوبش طبل ها بود که از میان حجم صدا متمایز به گوش می رسید .


کوچه و خیابان ها هم عطر و بوی معنویت گرفته بود؛ بوی اسفند ، گلاب و غذای نذری در هم پیچیده و غوغا راه انداخته بود. عده ای کنار خیابان ایستاده بودند و به عزاداران شیرکاکائو گرم تعارف می کردند و یا با لیوان های یک بار مصرف چای به پذیرایی عزاداران اما م حسین می رفتند. کرکره ی تمام مغازه های سطح شهر بسته و برعکس درحیاط اکثر خانه ها باز بود . از هر در بازی عده ای به بیرون سرک می کشیدند و مدام می رفتند و می آمدند. اگر می شد از بالای شهر، مردم را دید، شهر در هاله ای از دود اسفند و جامه ی سیاه غوطه خورده بود. از آن روزهای سال بود که مشغله ی زندگی عادی تقریبا به حالت تعطیل در آمده و فکر و ذکر مردم دسته و هئیت های عزاداری بود.


بزرگترین حسینیه ی قدیمی محل در خیابان باریکی بود، هر نیم ساعت هم دسته ای تا جلویش می آمد و می رفت. مردم برای تماشای دسته ها اگر از خانه بیرون می زدند بهترین نقطه ی محل همین خیابان باریک بود. همه به تماشا ایستاده بودند و منتظر؛ منتظر که دسته ی خود حسینیه برگردد. سه ساعتی می شد که بیرون رفته بودند و حالا این دسته داشت به حسینیه ی محل باز می گشت.


صدای صلوات و دود و اسفند درهم پیچید و علم و علمدارش زیر صلوات پیش قراولانی که دوروبر علم را گرفته بودند ، به آرامی جلو و جلو تر آمد. هیبت علم مانع می شد زنجیر زن هایی که در دو ردیف منظم از پشت علم می آمدند، چندان به چشم بیایند.


بین افرادی که دورو بر علم را گرفته بودند، چند نفری هم کمربند چرمی حمل علم را به کمر داشتند .این ها نیروهای کمکی بودند تا در صورت کم آوردن علمدار، بلافاصله جای او را بگیرند و علم بر شانه های یکی از آن ها قرار بگیرد. در عین حال مراقب بودند که مبادا علم از کنترل علمدار خارج شود و به پایین سقوط کند اما همه می دانستند که علمدار این علم، قلچماق تر از این حرف هاست که کم بیاورد.


قبل از پیچ خیابان، علمدار علم معاوضه شده بود؛ پیش بردن علم در این خیابان تنگ و باریک کار دشواری بود. حالا که علمدار اصلی زیر علم رفته بود، پیش قراولان بی نگرانی از افتادن علم و خم و راست شدنش به چپ و راست، باقی مانده ی مسیری که تا جلوی حسینیه مانده بود، سینه زنان جلو می آمدند. علمدار این علم 17 تیغه، دسته ی چوبی شیر دست و شاسی را در غلاف کمربند چرمی اش جا انداخته بود و آن را حمل می کرد.از وقتی مردم محل یاد داشتند، شاید نزدیک به 12 سالی می شد که همیشه این مسیر آخر ، علم بر دوش همین جوان حمل شده بود . رد شدن از خیابان باریک و بعد هم سلام دادن علم به مسجد کوچک محله،کاری نبود که از پس هر کسی بر بیاید. حتی آن سالی که علمدار جوان این حسینیه ،سربازوظیفه بود، مرخصی اش را برای این دو روز بخصوص تنظیم کرده و خودش را به موقع رسانده بود.امروز هم علم بر شانه های جوان او گام به گام به حسینیه نزدیک تر می شد .با وجود سردی هوا ، دانه های عرق ریزی کنج پیشانی او نشسته بود و این تنها واکنش فیزیکی اش نسبت به سنگینی علم بود! صدای نوحه و مداحی همچنان شنیده می شد:


_شه با وفا ابوالفضل ...صاحب لوا ابولفضل ...معدن سخا ابولفضل... نور هل اتی ابولفضل...


پر های طاووسی علم و اشیاء فلزی که به شکل کبوتر ، لاله و گنبد در حد فاصل زبانه ها کار شده بود ، توسط حرکات متبحرانه ی عضلات شانه های علمدار، به شکل تعظیم رو به حسینیه به حرکت وا داشته شد.


سی وپنج سالی می شد که حسینیه اصفهانی های مقیم مرکز، در این محل بنا شده بود .صاحب و بانی اش از قدیمی های محل ؛ سید اولاد پیغمبر، مردی مومن و معتقد و از مردان پاک روزگار بود . مردی که همه ی اهل محل حاضر بودند سرش قسم بخورند و صفای ذاتی وخلوص و ایمان قلبی اش را می ستودند. نزدیک اذان بود و باید کم کم آماده ی نماز می شدند. زنجیر زن ها زنجیر ها را غلاف کمر انداختند. صدای اذان از گوشه گوشه ی محل بلند شده بود که علم هم از دوش جوان پایین آمد و هیئت عزادارن دسته دسته به سمت داخل حسینیه راهی شدند. بانی حسینیه، فارغ از سلام و صلوات ها نگاهش به علم و علمدارش بود که تازه از زیر سنگینی علم بیرون آمده بود. در نگاهش حظی وافرنشسته و با اشتیاقی پدرانه ، فرزند برومندش را برانداز می کرد.افرادی که دورو بر علمدار جوان بودند، هر کدام به سمتش می آمدند و صدای \"تبارک الله\" و \"خدا قوت\" و \"زنده باشی جوان\" بود که از گوشه گوشه ی مقابل در حسینیه بلند شده بود. صدایی از میان جمع بلند گفت:


_ برای سلامتی آقا امام زمان صلوات...و هیئت عزادارن یک صدا شد؛ الهم صلی .../ دوباره صدای مکبر بلند شد:


_ برای سلامتی سید اولاد پیغمبر علمدار مجلس امام حسین ؛ آقا محمد رضا صلوات!


_الهم صلی.../برای سلامتی بانی حسینیه صلوات :


_ الهم صلی .../ برای شادی روح مرحوم ؛پدربزرگواربانی،من یقرا فاتحه مع الصلوات..


بر خلاف دیگران که در میان سلام و صلوات با خیال آسوده داشتند به سمت ورودی حسینیه می رفتند، خودِ جوان علمدار زیر چشمی ساعتش را می پایید. وقت زیادی نداشت و باید هر چه زودتر دست به کار می شد. نگاهش به سمت پدرش، بانی حسینیه کش آورد و بعد به سمت برادر بزرگش؛ سید حمید رضا!


بنابرتمام سال های که به یاد محمد رضا مانده بود، حتی با وجود فصل سرما پدرش با پای برهنه، سینه زنان عزاداری می کرد و سید حمیدرضا فرزند بزرگش هم در رکاب پدر.


علیرضا دیر کرده و محمد رضا در دل اورا به لعن و نفرین بسته بود. یک بار دیگر زیر چشمی ساعتش را پایید و بلافاصله دست به جیب برد و گوشی همراهش را بیرون کشید. وقت داشت از دستش می رفت با این فس فس کردن های علیرضا:


_ الو علیرضا کجا موندی؟......


پدرش، از دور پسر رشیدش را که هنوز مقابل حسینیه ایستاده بود ،زیر نظر داشت. دیدن پسرش در این شکل و شمایل که سر تا پا سیاهپوش، تسمه چرمی به کمر بسته، غرق لذتی افتخار گونه ی پدرانه اش می کرد و در دل خدا را سپاس گزار بود.همسرش و حتی خود او، پیش از به دنیا آمدن پسرانش همیشه آرزو داشتند که حداقل یکی از آن ها لیاقت زیر علم حسین (ع) رفتن را داشته باشند .


چشم های محمد رضا به نگاه خرسند پدرش دوخته شده بود که علیرضا چیزی در گوشی جواب داد .این بارچشم های محمد رضا هوشیارانه و تیز اطرافش را وارسی کرد و گفت :


_همون جا وایسا، سه سوته می آم! خودت جلو نیایا؛ گیر می افت..


یک دفعه دستی بر شانه اش نشست و حرف در دهانش دلمه بست. تند سرش را چرخاند و گوشی را از گوشش دور کرد.


_ ا؟!... داداش امری داشتید؟


_ خبری از علیرضا نداری؟! سِد حاجی شاکیه از دستش!


محمد رضا خوش نداشت برادر کوچکترش به خاطر او باز خواست شود، درست بود که علیرضا در این کمک کردن اول سود و زیان خود را سنجیده بود اما وجدان حکم می کرد از او رفع اتهام کند:


_ طفلی علیرضا رو من فرستادم دنبال کارای نذری خودم...


نگاه برادرش نگذاشت ادامه بدهد، معلوم بود قانع نشده اما محمد رضا خیالش راحت بود دروغی نگفته است. علیرضا اول صبح ،پیش از بقیه ی کارها ابتدا دیگ ها ی بزرگ و کپسول های گاز و اجاق های هیئتی را به دست تیمسار رسانده بود. پا پایی کرد، داشت دیرش می شد. سید حمید رضا سر حرف را برگرداند:


_سد حاجی باهات کار داره، انگار به تکاپوی رفتن افتادی ، چه خبره مگه موتو آتیش کردن؟...اول نماز جماعت و ناهار، بعدم باید آماده بشیم برای فردا که ..


محمد رضا زیر چشمی به سمتی که تا لحظاتی پیش پدرش ایستاده بود نگاهی انداخت و سگرمه هایش در هم رفت. نبود؛ کجا رفته بود پدرش؟! حالا باید لااقل یک ربعی هم وقت می گذاشت تا دوباره پدرش را میان جمعیت پیدا کند و اجازه ی مرخصی از هیئت را ازخود او بگیرد. این طور پیش می رفت محال بود به موقع برسد و همه چیز از دستش می رفت.هنوزبرای حمید رضا جوابی آماده نکرده بود که این بار صدای موقر و متین پدرش را از کناردستش شنید:


_جایی می ری سید محمد؟


چشم های محمد برقی زد و جواب داد:


_سد حاجی دست بوسم ! خدا قوت ... هر جا باشیم زیر سایه شما ییم.راستش...نذری دارم سمت محل کارم...اگه اجاز مرخصی بدید زودتر برم به کار و بار نذریم برسم.


پدرش دست پر مهری بر شانه ی جوان او گذاشت ، سری به توافق خم کرد و گفت:


_ برو بابا ، اجرت با خود امام حسین! کمک خواستی بگو برو بچه ها رو بفرستم سمت تو...فردا خودت برای حمل علم میای دیگه...روز آخره و وقت گرفتن حاجت این دنیا و اون دنیاییت.


محمد رضا نیم نگاهی از گوشه ی چشم به سید حمید رضا انداخت که حرصی گوشه ی سبیلش را می جوید وسر به زیر گفت:


_نه سد حاجی، امشب و فردا نهار نذری دارم... واسه بردن اون دعوی حقوقیم بعد از لو رفتن اسرار موسسه، نذر کرده بودم واسه امسال ... بنا گذاشتم به کارکنای خود موسسه و همون چند تا محله ی اطرافش نذری بدم ...احتمالا یادم رفته خبرشو قبلاً بهتون بدم ولی نگران حمل علم نباشید... حسن گاو کش ... یعنی ببخشید، همین حسن اکبری خودمون...


با چشم به سمت مرد جوان گردن کلفتی اشاره کرد و ادامه داد:اون که باشه از بابت حمل علم غم به دلتون راه ندین! تا جلو حسینیه کار خودشه که علمدار بشه.


گوشی در دستش لرزید؛بی برو برگرد می دانست علیرضا پشت خط است. پدرش بعد از چند کلام دعای خیر برای قبولی نذوراتش،با لبخندرضایتی،از پسرانش جدا شد.هنوز نگاه پر شماتت سید حمید رضا بر او بود اما وقتی احساس کرد پدرشان به قدر کافی از آن ها دور شده ، با لحن پر خواهشی که عتابی هم در آن نهفته بود ، رو به محمد رضا گفت:یه امروز و فردا رو بالاغیرتا...


و ترجیح داد ادامه ندهد! محمد رضا مثل بچه ای مظلوم و حرف گوش کن سر به زیر انداخت و از همان سر به زیر افتاده صورت برادرش را زیر نظر گرفت. مظلومیت تصنعی اش اگر روی پدرش تاثیر داشت ، کاربردی روی سید حمید رضا نداشت.وقت تنگ بود و باید هر چه زودتر راهی می شد ناچار لب به شکوه باز کردو با دلگیری گفت:داداش همچین می گین یه امروز و فردا بالاغیرتا که هرکی ندونه فکر می کنه می خوام برم دنبال کار خلاف شرع ! جون سد حاجی کوتاه بیا ...


باز هم گوشی توی دستش لرزید و مجبور شد خودش ادامه ی جمله اش را کوتاه بیاید و دهان در گوشی فرو برد و گفت:چه خبرته علی، اومدم دیگه... همون جا سر خیابون اصلی وایسا ؛ جلو نیاآ.


دگمه ی قرمزرا فشرد،کمی خم شد،سرشانه ی برادرش را در کمال ادب بوسید و برای دلجویی و مهمتر، لو نرفتنش پیش پدرو درواقع به نیت حق السکوت، گفت:غلامتم به مولاعلی! مجبورم برم! اونا که منتظر من و موسسه م نمی مونن، من نباشم یکی بهتر از من! نرم زحمت این همه سال پِرت شده رفته هوا!

گل و سکه و ماه (3 جلدی)

ویژگی ها
ناشر: نشر علی
نویسنده: م.بهارلویی - عاطفه منجزی
برند نشر علی

نظرات کاربران درباره گل و سکه و ماه (3 جلدی)

نظری در مورد این محصول توسط کاربران ارسال نگردیده است.
اولین نفری باشید که در مورد گل و سکه و ماه (3 جلدی) نظر می دهد.

ارسال نظر درباره گل و سکه و ماه (3 جلدی)

لطفا توجه داشته باشید که ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
طراحی و اجرا: فروشگاه ساز سبدخرید