اسکندر
دریک روز بهاری، اسکندر که کم تر از هفت سال داشت تصمیم گرفت از دست شخصی که در موردش بسیار شنیده بود اما هرگز او را ندیده بود فرارکند. شخص از آن چیزی که فکرش را می کرد هم متفاوت تر بود و این فرق داشتن به معنای این که ترسناک نباشد نبود. عینکی که مثل یک قاب روی بینی اش قرار داشت، سیگار خاموشی که میان لب هایش قرار داشت و آن کیف سیاهی که همه می گفتند اشیاء برنده ای را با آن حمل می کرد همه ترسناک بودند.دیدن او باعث می شد زانوان اسکندر از ترس به هم بخورد. شربت زغال اخته ای که در دست داشت ریخت و لکه ای بزرگ روی پیراهنش به جا گذاشت. مثل لکه های خون روی برف. اول سعی کرد لکه ها را با دست و سپس سعی کرد آن ها را با پایین لباسش پاک کند. اما خیال باطلی بود، لباسش از بین رفته بود.
اما حتی اگر این طور هم می بود، با آن لباس بلند و آن کلاهی که با سنگ های براق تزئین شده بود و آن عصای زیبا، باز هم شبیه به یک پرنس بود. تمام بعد ازظهر شبیه به یک نجیب زاده که مراقب زمین هایش باشد روی یک صندلی بلند نشسته بود - گرچه با توجه به سن و سالش قدش کمابیش کوتاه به نظر می رسید- و تمام صندلی ها برایش بلند بودند.در سمت چپش چهار پسر ایستاده بودن که سن شان از او بیش تر و قدشان هم از او بلندتر بود و لباسی مشابه او به تن داشتند. اسکندر لباس های همه شان را از سرتاپا برانداز کرد و به این نتیجه رسید که لباس هیچ کدامشان به اندازه لباس خودش چشم نواز نیست.
اسکندر
ویژگی ها | |
---|---|
مترجم: | مریم طباطباییها |
ناشر: | قطره |
نویسنده: | الیف شافاک |
برند | قطره |