رعنا
رعنا - تو دروغگوی بزرگی هستی... یک دروغگوی بزرگ! من دیگر قادر به تحمل تو نیستم دانیال همه چیز بین من و تو تمام شده... می فهمی؟ حمید راست می گفت... تو دروغگو هستی. در حالیکه تقریباً همۀ کسانی که در پارک در حال رفت و آمد بودند به آنها خیره شده بودند، شیدا با قدم های محکم و بلند از پله ها بالا و به سوی پراید آلبالویی رنگش رفت. به نزدیکی اتومبیل که رسید یک بار دیگر بازگشت و به چشمان دانیال خیره شد و گفت: -دانیال از تو متنفرم! متنفر... تازه متوجّه نگاه های اطراف خود شد.
با عصبانیت در اتومبیل را گشود و برروی صندلی نشست. به تنها چیزی که فکر می کرد رفتن به نقطه ای بود تا از دانیال دور باشد. اتومبیل را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد و دیوانه وار از آنجا دور شد. چشمان میشی رنگش همچون چشمه ای بود که جوشش آنها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. مدتی بی هدف در خیابان ها چرخید، سرانجام سر یکی از چهارراهها پشت چراغ قرمز مجبور به توقف شد. متوجه زنگ تلفن همراهش شد. با اینکه حوصلۀ پاسخگویی به آن را نداشت ولی دگمه را فشرد و گوشی را بر روی گوشش نهاد. - شیدا خانم چرا اینقدر عصبانی هستی؟... مگر چه شده است؟... احساس سردرد شدیدی داشت:- حمید تو از کجا سر درآوردی ؟... تو... حمید بین سخنانش پرید:- خودت می دانی من همه جا هستم و از همه چیز خبر دارم امّا!... پیشنهادی برایت دارم. - مرده شور هر چی پیشنهاد است را ببرند!... حمید خندید و گفت: شیدا جان اینقدر بد قِلِقی نکن... فردا صبح ساعت 5/10 در کافی شاپ ترنج منتظرت هستم، همان کافی شاپ دیروزی... شیدا با کلافگی گفت: ببینم حمید، اصلاً تو این میان چه کاره هستی؟... - دلال عشق! بگذریم... اگر فردا سر قرارمان حاضر شوی همه چیز را برایت تعریف می کنم... من که به تو ثابت کردم که دانیال یک دروغگوی احمق بیشتر نیست. آه! راستی اگر آمدی که مطمئنم می آیی، بدون ماشینت بیا... پس قرارمون فردا صبح ساعت 5/10 شیدا جیغ زد: - خفه شو! خفه شو! من اگر بمیرم هم پایم به آنجا نخواهد رسید. صدای بوق اتومبیل های پشت سرش او را به خود آورد. گوشی تلفن را به گوشه ای پرتاب کرد و آمادۀ حرکت شد، ناخودآگاه نگاهش به سمت راست برگشت حمید با موهای صاف و نسبتاً بلندش سوار بر موتوری بزرگ در کنار اتومبیل او توقف کرده بود. به محض اینکه خواست عکس العملی نشان دهد، حمید دور شده بود. تصمیم گرفت یکراست به خانه برود و همه چیز را به برادرش شهاب بگوید ولی پس از مدّتی حسی عجیب او را از این کار منصرف ساخت. مقابل یک بستنی فروشی توقف کرد، پس از اینکه در اتومبیل را قفل کرد و وارد شد سفارش بستنی میوه ای داد.
باورش نمی شد... چگونه به این عشق تن داده بود؟... چه شد که به آن میهمانی رفت؟... و آن قرص ها... ای کاش هرگز با دانیال آشنا نمی شد... ای کاش ... ای کاش... و دنیایی از پشیمانی. - ببخشید خانم!- یکی از کارکنان بستنی فروشی بود- شما مدت زیادی است که اینجا نشسته اید، بستنی هم که دیگر قابل خوردن نیست اجازه می دهید برایتان بستنی دیگری بیاورم؟... شیدا به ظرف بستنی خیره شد و بعد به ساعتش نگاهی انداخت. یک ساعت ونیم از زمانی که از دانیال جدا شده بود می گذشت. زیر لب گفت: - خدایا میهمانی... آن شب خانه عمه آذر دعوت بودند. سریع چند اسکناس روی میز گذاشت و تشکر کرد. زمانی که به سوی خانه می راند سعی در آرام کردن خود داشت تا شاید خانواده اش از ناراحتی اش مطلع نشوند. جلوی آپارتمان، شهاب که آماده به نظر می رسید، آهسته قدم می زد.
با دیدن او اشک در چشمانش جمع شد: شهاب؟... چقدر شهاب شبیه مادرش بود. شهاب با دیدن او با دلخوری گفت: شیدا کجا بودی؟... - باید با تو صحبت کنم. - باشد ولی حالا نه... شیدا با دل شکستگی ماشینش را درون پارکینگ قرار داد ولی مثل اینکه آسانسور خوش آب و رنگشان هم با او لََج کرده بود، بنابراین سه طبقه را با اندوهی شدید که در قلب خود حس می کرد از پله ها بالا رفت. با سختی زنگ را فشرد. شیوا کوچولو در را گشود و با لحن بچه گانه اش گفت: آبجی شیدا کجا بودی ؟ سریع آماده شو!... شیدا وارد شد و در آپارتمان را بست: پدر کجاست؟ - دستشویی است و خیلی عصبانی... تا بیرون نیامده آماده شو. - شیدا؟! این صدای مادرش نسرین بود که طلبش می کرد. - بله، بله مادر جان ... آمدم. - تا حالا کجا بودی؟ - مادر جان ترافیک بود. مادرش با اندام ظریف و شکننده اش در حالیکه کت و دامن بادمجانی رنگ به تن داشت، با شک و تردید و کمی دلواپسی گفت: مثل اینکه حالت خوب نیست!... شیدا با سختی لبخند زد و گفت: نه حالم خوب است... فقط کمی خسته شده ام. - خوب لباس هایت را آماده کرده ام، فقط تو را به خدا سریع آماده شو... وقتی وارد اتاق شد، کت و شلوار قرمز رنگش را به همراه کیف و کفش و روسری اش آماده یافت. در حالیکه کت را به تن می کرد با خود گفت: چرا باید این رنگ لباس را به تن کنم؟... من که عاشق رنگ بنفش ملایم هستم... با این حال سریع آماده شد وقتی مانتواش را پوشید، از عطر مورد علاقه اش استفاده کرد.
با سختی موهایش را شانه زد چون تار موهای روشن و صافش بسیار نازک بود و درهم گِره می خورد. رنگ و رویش پریده بود بنابراین کمی آرایش کرد. زمانی که روسری اش را به سر کردو کیف خوش فرمش را روی شانه قرار داد، صدای پدرش را شنید: - آماده اید؟... - بله آماده ام... می دانست طرف صحبت پدرش تنها اوست، چون همه آماده بودند. وقتی همه سوار بر پژوی سیاه رنگ پدر به سوی خانۀ عمه آذر رفتند، باز هم احساس کرد هر لحظه اشک هایش سرازیر خواهد شد. او دختر اول یک خوانوادۀ متموّل بود. پدرش آریا امیری مهندس عمران و مردی خوش تیپ و مهربان بود و با همسرش نسرین که زنی خوش قلب و صبور بود، زوج نسبتاً خوشبختی را تشکیل می دادند. برادرش شهاب 25 سال سن داشت و فرزند بزرگ خانه بود، شیدا 21 سال داشت و پس از او شیوا دختر5 سالۀ خانه و عزیز دُردانۀ همه بود. روی هم رفته خانوادۀ امیری زندگی آرام و خوبی داشتند ولی قلب شکستۀ شیدا آرامش حاکم در زندگیش را ربوده بود... باید سریع تر خودشان را به خانۀ عمه می رساندند. عمه آذر حق مادری به گردن پدرش داشت و زن بسیار دل نازک و زود رنجی بود. شاید چون در سنین جوانی با داشتن فرزندی کوچک همسر خود را از دست داده بود. شیدا سرش را به گوشه ای از ماشین تکیه داد. هنوز زمان زیادی از تولد دو سال قبل نگذشته بود... تولد... آهی کشید...دو سال پیش بود که دانیال در روز تولدش هدیه ای زیبا به او داده بود. آن روز دانیال او را به یک کافی شاپ دعوت کرد و بسته ای کوچک را در مقابلش قرار داد. با هیجان بستۀ روبان پیچ شده را گشود و در مقابل دیدگانش انگشتری ظریف با نگین های زیبا را دیده بود. دانیال همان لحظه گفته بود: - شیدا جان این آغاز یک شروع است... شروع یک راه!... شیدا چشم در چشم پسر میانه اندامی که روبه رویش نشسته بود، دوخت و مثل همیشه لبخندی گرم که از عشق و محبت قلبش نسبت به او نشأت می گرفت، تحویلش داد.
شیدا انگشتر را از دید پدر و مادرش دور نگاه داشته بود و هر شب با عشق و علاقه به آن نگاه می کرد. چه روزهای قشنگی بود و چه زود گذشت... چه زود کاخ آرزوهایش فرو ریخت... و باعث شد دو روز پیش انگشتر را به او بازگرداند، آن هم به چه شکلی!... وقتی به خود آمد متوجه شد به خانۀ عمه آذر رسیده اند. خدا را شکر می کرد که توانسته بود بر ریزش اشک هایش فائق آید، وگرنه چشمان سرخ و متورمش رازش را فاش می کرد. خانۀ عمه آذر، بزرگ و ویلایی بود. همسر مرحوم عمه آذر مرد بسیار ثروتمندی بود و مال و املاک فراوانی برای فرزندش بر جای گذاشته بود. پس از اینکه پدر، ماشین را در کنار ماشین بقیۀ میهمانان در حیاط باغ مانند خانۀ عمه آذر پارک کرد، همگی وارد سالن پذیرایی خانه شدند. زمانی که وارد شدند شلوغی سالن توجه آنها را جلب کرد. عمه آذر با چهره ای نسبتاً عصبی به طرفشان آمد.
( پیراهن گیپور سرمه ای رنگ به تن داشت و روسری حریر مشگی اش موهای شرابی رنگش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود.) شیدا با دیدن عمه اش باز هم این فکر به ذهنش خطور کرد: - چرا عمه پس از مرگ همسرش دوباره ازدواج نکرده بود؟... او زن بسیار زیبایی بود و جذابیت خاصی داشت البته شاید اقتداری که در نحوۀ رفتار و زندگی اش داشت مانع ایجاد هر نوع عشق دوباره در زندگی اش می شد، شاید هم وجود مهران مانعی برای ازدواج دوباره بود... مهران... با فکر به مهران دچار سرگیجه شد. عمه آذر داشت می گفت: آریا جان یک ساعت بیشتر است که همه آمده اند خیلی وقت است منتظر شما بودیم. شیدا مطمئن بود که اگر سکوت کند، حالا، حالاها عمه قصد سخنرانی دارد، بنابراین گفت: عمه جان... شرمنده... تقصیر از من بود. آذر با چشمان درشت خود به برادرزاده اش نگاهی انداخت و گفت: - اشکالی ندارد عزیزم... حالا بفرمائید... خانوادۀ آریا یکی، یکی با مدعوین سلام و احوالپرسی کردند. شیدا به همراه خواهر کوچکش به رختکن رفت. مانتواش را به چوب لباسی آویخت. در حالیکه دست شیوا را در دست داشت بدون اینکه در مرتب کردن روسری اش وسواس به خرج دهد و در آینه نگاهی به خود بیندازد، به سوی سالن پذیرایی رفت. صدای کفش های بسیار شیک و زیبایش که پاشنه های بلندی داشت، بر روی سنگ فرش سالن انعکاس زیبایی داشت. شیوا با بلوز سفید و دامن پلیسۀ کوتاه صورتی رنگش در حالیکه موهایش را مادر بافته بود، بسیار با نمک به نظر می رسید. دو خواهر در کنار هم نظر میهمانان را جلب کردند ولی بدون تردید شیدا که دختر رسیده و زیبایی بود، جلوۀ بیشتری داشت. چند تن از زنان جوان و دختران فامیل برایش جایی در بین خود گشودند و شیدا و شیوا در بین جمع دوستانشان نشستند. مریم دختر یکی از عمه ها به شیدا گفت: شیدا اتفاقی افتاده؟... چرا رنگت پریده؟ شیدا ناخودآگاه دستی بر گونه اش کشید و گفت: نه... اتفاقی نیفتاده است. زهره که دختر شوخ طبع و شادی بود و قبل از شیوا کوچولو آخرین نوۀ این خانوادۀ بزرگ محسوب می شد، گفت: حق دارد... اگر من هم به خانۀ مادر شوهرم دعوت می شدم حال و روزی بهتر از این نداشتم. شیدا چشم غرّه ای به زهره رفت و گفت: خجالت بکش یک دختر14 ، 15 ساله نباید تا این حد زبان دراز باشد... بعدش هم مهران، پسر عمه آذر ، پیش کش خودتان. سارا یکی از عروس های جدید فامیل رو به زهره کرد و گفت: زهره؟... مگه مسئله ای بین شیدا و مهران است؟ زهره با بی خیالی خندید و گفت: تو که نمی دانی از روزی که شیدا به دنیا آمده است عمه آذر او را عروس خود خوانده... مریم از آن طرف گفت: دختر جان تو که 5 ، 6 سال از او کوچکتری پس از کجا می دانی؟... زهره در جواب گفت: خوب اگر از همان روز اول او را عروس خود ننامیده است در این 14 سال که من در این دنیا بوده ام دائماً چیزهایی در این مورد شنیده ام... شیدا بی اختیار به مهران چشم دوخت. او پسری 26 ساله و ریزاندام بود.
مدت ها بود که در رشتۀ پزشکی تحصیل می کرد و قرار بود تا چند سال دیگر تخصص خود را در رشتۀ مغز و اعصاب بگیرد ولی متأسفانه... شیدا آهی کشید و به رفتار او فکر کرد. مهران هرگاه با دختری صحبت می کرد تا بناگوش سرخ می شد. با اینکه ظرف چند سال آینده دکتر متخصص این جامعه محسوب می شد ولی بسیار گوشه گیر بود و هیچ گاه در بحث های مردانه شرکت نمی کرد. شیدا فکر کرد تا چه اندازه با دانیال تفاوت دارد. ناگهان به یاد وقایعی که در این مدّت بر روح خسته اش گذشته بود، افتاد. خودش هم نمی دانست که چرا تا این حد به دانیال نزدیک شده بود. حال می خواست با این دل افسرده و قلب شکستۀ خود چه کند؟... راستی حمید با او چه کار داشت؟... تا قبل از میهمانی مطمئن بود به قراری که حمید با او گذاشته نخواهد رفت ولی حالا دیگر چنین اعتقادی نداشت. با کنجکاوی به دنبال این بود که بداند حمید می خواهد چه چیزی را برایش برملا سازد. با حرکت میهمانان به سمت میز شام شیدا از افکارش خارج شد و ناچار با اینکه میلی به خوردن غذا نداشت، به طرف میز رفت. میز شام مثل همیشه بی نقص بود و با انواع غذاها، نوشیدنی ها و دِسِرها آراسته شده بود.
سر میز شام عمه آذر با لحن خاصی گفت: شیدا جان چرا غذا نمی خوری؟... شیدا میلی به خوردن شام نداشت و فقط سعی در حفظ ظاهر داشت. در جواب گفت: عمه جان ممنون، چندان میل به غذا ندارم. عمه آذر خنده کنان گفت: به هر حال اینجا خانۀ خودت است. چرا تعارف می کنی؟ آدم که خانۀ خودش تعارف نمی کند... شیدا ناخودآگاه به آن خانۀ ویلایی و شیک ولی قدیمی چشم دوخت... به سقف آینه کاری اش، دیوارهای پر از تابلوهای عتیقه اش، به درختان سر به فلک کشیدۀ حیاط بزرگش... و در انتها به ساکنانش یعنی عمه و مهران... در اعماق وجودش خشمی سرکش را فرو می خورد: عمه جان شما خیلی لطف دارید ولی من بیش از این میل به غذا ندارم. - عمه جان من دوست ندارم عروس گلم این طور غذا بخورد. ضعیف می شوی! به فکر خودت باش. شیدا به عمه آذر چشم دوخت و با دلخوری زیر لب گفت: عروس!... سعی کرد به نگاه های خشم آلود پدر بی توجه باشد، بنابراین با بی اعتنایی از روی صندلی اش بلند شد و از سالن به حیاط پناه برد. اشک در چشمانش جمع شده بود، حس می کرد اگر با مهران ازدواج کند به نوعی همه آرزوها و امیدهایش نقش بر آب خواهد شد... سکوتی سنگین بر سالن غذاخوری خانه حکمفرما شد و شیدا بدون توجه به این سکوت که خود مسبب به وجود آوردن آن بود، در حیاط قدم می زد. 21 سال بود که بی جهت نام مهران را بر روی شانه هایش حمل می کرد حرکتش حتی قسمتی از این فشارهای چند ساله را جواب نمی داد. ناگهان تلفن همراهش به صدا در آمد. گوشی را از جیب کتِ تنگ و چسبانش بیرون آورد: بفرمائید؟!
- شما بفرمائید خانم خوشگله!... - حمید من دوست ندارم تا این حد بی پروا با من صحبت کنی. حمید سوتی کشید و گفت: خانم خانما بهشون بر می خوره؟ مواظب باش... شیدا به جواب حمید توجهی نکرد و سخن او را قطع کرد و گفت: - خوب... با من چه کار داشتی؟... می خواستم مطمئن شوم که می آیی. شیدا ناگهان صدا از پشت سر خود شنید و با سرعت گفت: بعداً با تو تماس می گیرم... و تماس رو قطع کرد. شهاب بود که به سویش می آمد: خیلی جالب است که با این وضعیت حال تلفن زدن هم داشته باشی... - مگر چه اتفاقی افتاده؟... من چه کار نادرستی انجام داده ام؟... شهاب با تعجب گفت : شیدا معلوم است که چه می گویی؟... یعنی متوجه رفتار نا به جای خود نشدی؟ - ببین شهاب من از این وضعیت خسته شده ام، اصلاً چه دلیل دارد که من از حق خود دفاع نکنم؟ شهاب به او نزدیکتر شد: تو از کدام حق سخن می گویی؟...
رعنا
ویژگی ها | |
---|---|
ناشر: | نشر علی |
نویسنده: | نفیسه نظری |
برند | نشر علی |