با عشق برگرد
توی یه خونه ی بزرگ با کلی آدم زندگی کردن و همیشه تنها سر میز صبحانه نشستن دیگه برای نگار عادی شده بود. آدمای این خونه، عادت به با هم بودن ندارند، هر کسی ساز خودش را می زند و با قانون خودش زندگی می کند. تنها نقطه اشتراک افراد خانواده تصمیم گرفتن در مورد نگار و سعی در آزار دادن این دختر تنهاست؛ خصوصا صراف بزرگه، رییس خانواده که به نظر می رسه این اواخر تنها مشغله اش یافتن راه های جدید برای بیشتر آزردن دخترک شده و بس. مهین با سینی صبحانه ی دست نخورده خانم صراف وارد آشپزخانه شد و با دیدن نگار، بر خلاف همیشه که لبخند می زد، گره ی ابرو هایش بیشتر شد. لبخند روی لب های نگار هم خشکید. دلش گواهی می داد دوباره یه اتفاقی افتاده و حتما مربوط به او می شد. مهین در حالی که فنجان چای را مقابل نگار می گذاشت با لحن سردی گفت: سمانه وسایلتان را جمع می کند تا بعد از صبحانه ... نمی توانست حرفش را ادامه بدهد، او مهربان تر از آن بود که دل دختر یتیمی را بشکند. به فنجان خیره شده بود و با خودش کلنجار می رفت که چطور دستور جدید صراف بزرگه را بگوید. نگار که از اضطراب شدید به تنگ آمده بود گفت: چی شده مهین خانم؟! برای چی وسایل منو جمع می کنن؟ نکنه ... نکنه می خوان ... می خوان بیرونم کنن؟! مهین نفس عمیقی کشید، با شرمندگی به چشم های دخترک نگاه کرد و گفت: نه عزیزم، بیرونت نمی کنن، فقط ... نگار ایستاد، صدایش می لرزید ... دستهای مهین را در دست گرفت و گفت: فقط چی؟ دارم سکته می کنم، بگو چی شده؟ - فقط باید بری پیش ... چطور بگم باید بری عمارت کوچیکه. اسم عمارت کوچیکه کافی بود که نگار تا مرز قالب تهی کردن برود ... رنگ از صورتش پرید، عرق سردی روی پیشانی اش نشست و نفسهایش به شماره افتاد. با وحشت به مهین خیره شد و پس از چند لحظه با صدایی که به زور شنیده می شد پرسید: آخه چرا؟! عمارت ... کوچیکه؟! چرا؟؟ مهین با مهربانی او را روی صندلی نشاند و گفت: ببخش که صبح اول صبحی روزت رو خراب کردم؛ اما دستور آقاست و می دونی که باید اجرا بشه ... دلم نمی خواست من این پیغام شوم رو بهت بدم اما ... به هر حال این طوریه ... آقا تشخیص دادن که شما از اینجا یه کمی دور باشی تا اوضاع بهتر بشه. نگار گفت: اما وجود من اینجا لازمه ... من باید اینجا باشم تا ... در همین وقت سمانه خدمتکار جوان وارد شد و با بی ادبی و گستاخی همیشگی، ساک دستی کوچکی را وسط آشپزخانه رها کرد و گفت: حرفهای خاله زنکی دیگه بسه ... آقا یه جمله گفت به ایشون بگی اونم این که از امروز برن عمارت کوچیکه دیگه چی مونده که یه ساعته داری وراجی می کنی مهین خانم؟! نگار که همیشه از رفتار و گفتار سمانه بدش می آمد با ناراحتی نگاهی به ساک انداخت و گفت: اولا مهین خانم از تو و از همه ی اهل این خونه بزرگتره و احترامش حداقل به تو یکی واجبه، ثانیا به چه حقی ساک منو برداشتی که حالا اینطوری پرت کنی وسط آشپزخونه؟ سمانه نیشخندی زد و گفت: اولا به تو ربطی نداره که من با کی چطوری حرف می زنم، دوما خیال کردی کی هستی که برای من تعیین تکلیف می کنی و به کارهای من اعتراض داری؟ سوما ارباب من آقاست که امر فرموده شما شر مبارکتون را از سر ما کم کنید و تشریف ببرید عمارت کوچیکه. نگار که از گستاخی بی اندازه ی سمانه عصبانی شده بود، با خشم غرید: بی نزاکت. سمانه بی اعتنا رویش را برگرداند و در حالی که از آشپزخانه خارج می شد گفت: زودتر برو ... اینها وسایلته، که می تونی با خودت ببری. نگار از جا برخاست، ساک را برداشت و روی میز گذاشت و بازش کرد. به غیر از وسایل بهداشتی شخصی مثل مسواک و شانه و چند دست لباس، چیز دیگه ای در آن نبود. او با تعجب به مهین نگاه کرد و وقتی سکوت او را دید گفت: اینطور که نمی شه ... چرا من باید به حرف اینا گوش بدم؟ چرا باید اختیار من دست اینا باشه؟ من نمی خوام از اینجا برم ... ساک را برداشت و به اتاق کار صراف بزرگه رفت، بدون اینکه در بزند وارد شد و بی مقدمه پرسید: چرا؟ صراف بزرگه، رییس خونه پشت میزش لم داده بود و قهوه می خورد. با همان خونسردی همیشگی گفت: - بدون در زدن وارد اتاق شخصی کسی شدن، دور از ادب و نزاکته مادموازل ... البته وقتی وارد شدید، سلام کردن و عرض احترام و ارادت به بزرگتر از نشانه های شخصیته و صد البته که شما خانوادگی اهل ادب و نزاکت و تشخص نیستید. نگار که سعی می کرد بر خودش مسلط باشد گفت: انگار توی این خونه فقط من باید همه ی موازین اخلاقی رو رعایت کنم ... فقط من باید بدونم با بزرگتر چطور رفتار کنم ... دیگران همه استثنا هستند، البته منم از وقتی وارد این خانواده شدم یاد گرفتم که ادب و نزاکت یعنی چی! آخه خانواده ی صراف همگی افرادی متشخص، با نزاکت، فرهیخته، مبادی آداب و بسیار بسیار محترم هستند!! صراف بزرگه با صدای بلندی بادگلو کرد و دستش را به شکم بزرگ و برآمده اش کشید و گفت: الحق که مثل بابات زبون درازی. نگار با نفرت گفت: الحق که شما هم مثل عروسک دست پرورده تان سمانه، هیچ ابایی از این که در حضور دیگران کار های ناشایست انجام بدین ندارین. صراف کمی اخم کرد و گفت: ببین دختره ی بی ادب زبون دراز، همین الان ساک وسایلت رو بردار و برو عمارت کوچیکه تا نظرم عوض نشده و نگفتم مثل سگ بندازنت بیرون. - شما جرات نداری منو بیرون کنی. - مثلا چی می شه؟ - مملکت پلیس داره، می رم و همه چی رو بهشون می گم. - چی رو می گی؟ این که شش ماهه داری مفت و مجانی توی این خونه می خوری و می خوابی؟! این که یه بچه یتیم بی کس و کاری و ما بهت پناه داده بودیم و تو زدی بچه ی ما رو ناقص کردی؟ این که زنم از دست کار های تو سکته کرده و افتاده توی رختخواب؟ این که هر چی پررویی کردی و هر چی به ما توهین کردی ما هیچی بهت نگفتیم؟! چی می خوای بگی؟ هان؟! - می گم که من عروس شما هستم و شما منو از دیدن شوهرم منع می کنید. صراف قهقهه ای سر داد و گفت: عروس؟! شوهر؟! توی کدوم سند و مدرک نوشته تو عروس من هستی؟ مگه تو عقد کرده ی پسر من بودی که ادعای همسریش رو داری؟ تو فقط قرار بود با اون ازدواج کنی که زدی داغونش کردی. حالا هم دکتر گفته بهتره تو رو نبینه تا حالش بهتر بشه. وجود تو باعث می شه تصادف مرتب براش تداعی بشه و این اصلا برای روحیه اش خوب نیست. الان بچه ی من افتاده گوشه ی بیمارستان و حتی نمی دونه اسمش چیه و تو برای خودت شوهر شوهر می کنی! این منم که باید شکایت کنم که تو بدون گواهینامه، رانندگی کردی و اگه یه ماشین مدل بالا زیر پات نبود الان پسر من ... زیر یه خروار خاک خوابیده بود. این منم که شاکی ام. حالا هم انتخاب کن، یا عمارت کوچیکه یا بیرون! اگه بهت رحم کردم و گفتم که بیرونت نکنن و فقط بری عمارت کوچیکه، به خاطر بچه ام بود. هر چی باشه اون یه وقتی از تو خوشش می اومده، کسی چه می دونه، شاید وقتی خوب شد، بخواد تو رو ببینه بازخواستت کنه که چرا این بلا رو سرش آوردی. نگار اشکهایش را پاک کرد و گفت: من ... من گواهی نامه دارم. - آره، یه گواهی نامه ی خارجی که گم شده! - گواهی نامه ی من توی تصادف گم شد ... آقای صراف چرا منو از دیدن کیان منع می کنید؟ - من؟! نه نه اشتباه نکن، دکترش گفته که بهتره اولین چیزی که یادش می یاد یه خاطره ی خوب باشه، نه حادثه ی تصادف و دیدن تو باعث می شه که تصادف رو به یاد بیاره، فقط چند روز طول می کشه، بعدش هر کاری کیان گفت می کنیم، هر کاری. - پس حداقل بذارین وسایلم رو جمع کنم. - پس این ساک چیه؟ مگه وسایلت نیست؟! - اینها فقط یکی دو دست لباس و وسایل شخصیه ... اما ...؟ ...، کتابهام، لوازمِ ... صراف حرف او را قطع کرد و با خشم گفت: خیلی پررو شدی، دو کلمه باهات حرف زدم، روت زیاد شد. گم شو بیرون ... سمانه، سمانه کدوم گوری هستی؟ بیا این دختره ی آشغالو ببر بیرون ... سمانه که گویی پشت در ایستاده بود، سریع پرید داخل و با عشوه گفت: چشم آقا اطاعت امر می شه. و با خشونت نگار را به بیرون از اتاق هل داد و بعد از بستن در، دست او را گرفت و کشان کشان به بیرون از ساختمان برد. نگار فریاد می کشید و گریه می کرد، گاهی التماس می کرد که اجازه بدهند حداقل وسایل شخصی اش را از اتاقش بردارد و با خود ببرد، اما سمانه با آن هیکل درشت و زور زیادش، او را مثل یک بچه به دنبال خود می کشید. از وسط باغ رد شدند و به عمارت کوچیکه رسیدند. سمانه داد کشید: اوهوی گنده بک ... این درو باز کن ببینم. جون بکن دیگه، کجایی چه غلطی می کنی؟ اندام ورزیده و چهره ی همیشه عبوس شاپور، راننده و خدمتکار شخصی کامیار خان، از داخل عمارت به چشم خورد؛ آرام در را باز کرد و با سردی پرسید: چی می خوای؟ سمانه که نگار را به زور از پله های عمارت بالا کشیده بود، او را به داخل عمارت هل داد. پای نگار به چارچوب در گرفت و تمام قد به وسط سالن افتاد. سمانه ساک را به سمت او پرت کرد و با هن و هن گفت: آقا دستور دادن اینجا باشه تا بعدا یه تصمیمی براش بگیرن. نمی ذاری به هیچ وجه از عمارت خارج بشه وگرنه سر و کارت با آقاست. شاپور نگاهی به نگار انداخت و پرسید: کامیار خان اطلاع دارن؟ سمانه عرق پیشانی اش را با پشت دست پاک کرد و گفت: به من چه که می دونه یا نه ... دستور، دستور آقاست. هر کی اعتراض داره به خود آقای صراف بگه. فقط یادت باشه بیرون نیاد ها!
کتاب با عشق برگرد تالیف س. سادات توسط نشر علی منتشر شده است و از کتاب یکتا قابل تهیه می باشد.
با عشق برگرد
ویژگی ها | |
---|---|
ناشر: | علی |
نویسنده: | س.سادات |
برند | نشر علی |