سکوت سرد

وضعیت موجودی نا موجود
1 رای
برند آرینا
ناشر: آرینا
نویسنده: نفیسه سنگدوینی (صمیم)
قیمت: 13,000 تومان
کتاب سکوت سرد
نویسنده: نفیسه سنگدوینی (صمیم)
انتشارات: آرینا

سکوت سرد

از گفته ی مامور قطار به شدت از جا پریدم و با حیرت گفتم: -چی؟ منظورتون چیه؟ مامور قطار که از حیرت من و طرز برخوردم به شدت ترسیده بود آهسته گفت: -این آقا با شما همسفرهستن. و به مرد جوانی که در تاریکی عقب تر از اون ایستاده بود اشاره کرد. دوباره با همون لحن گفتم: -مثل این که به عینک احتیاج دارین و نمی بینید که توی این کوپه فقط من و دوستم هستیم که دو تا دختریم. مامور قطار گفت: -ایشون که با شما کاری ندارن فقط یک تخت از این کوپه رو برای خواب می خوان همین. این مامور قطار یا واقعا نمی فهمید یا این طور وانمود می کرد. دیگه داشت کفرم رو در می آورد. یعنی نمی فهمید اون مرد نمی تونه با ما توی یک کوپه باشه؟ با حالتی عصبی رو به مامور قطار گفتم: -نه تو رو خدا بیاد با ما کار هم داشته باشه! آقای محترم من حوصله بحث ندارم این آقا نمی تونه توی این کوپه باشه اگر متوجه نمی شید جور دیگه ای بهتون بفهمونم؟ و با عصبانیت نگاهش کردم. مامور قطار که این بار واقعا ترسیده بود گفت: -نمی دونم والا... و بعد برگشت و به اون مرد که از نظر من عامل این فتنه به پا شده بود نگاه کرد. مرد در حالی که سرش پایین بود قدم به داخل کوپه گذاشت و روی صندلی نشست و با خونسردی گفت: من می خوام توی این کوپه باشم. با عصبانیت گفتم: چرا؟ سرش همچنان پایین بود و داشت از کیف دستیش چیزی در می آورد و من هنوز نتونسته بودم صورتش رو ببینم. در همون حالت گفت: چون دلم این طور می خواد. در حال انفجار بودم. با فریادی بلند گفتم: -بی خود دلتون می خواد؛ لطف کنید برید بیرون تا همه رو نریختم این جا. و رو به مامور قطار کردم و گفتم: زود ایشون رو بیرون ببرید. مامور بیچاره نمی دونست چی کار کنه. من که دیدم اون کوتاه نمی یاد خواستم چیزی حوالش کنم که مامور قطار پیش دستی کرد و گفت: -یه کوپه هست و فقط یه مادر و دختر توش هستن. به نظر من اون جا برید بهتره. دوستم آرام هم به حرف اومد و در حالی که حرف اونو تایید می کرد به من گفت: -آره تبسم بهتره ما به یه کوپه ی دیگه بریم. نگاهی به اون مرد کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون می ده. ولی اون همچنان سرش پایین بود و دنبال یه چیز کوفتی می گشت که پیداش هم نمی کرد واقعا که پررویی بیش نبود. وسایلامون رو جمع کردیم. لحظه ی آخر طاقت نیاوردم و گفتم: -پررویی هم حدی داره خروس بی محل! اون باز بدون این که سرشو بلند کنه گفت: -نمی دونم چرا برای شما چنین اسمی گذاشتن شما دقیقا متضاد این کلمه هستین. با عصبانیت گفتم: -چون می خواستن بدونن فضولش کیه که پیداش کردن. آرام از حرف من خنده اش گرفت و من پیروزمندانه از کوپه خارج شدم اما لحظه ی آخر صداشو شنیدم که با عصبانیت گفت: -لعنتی. وقتی تو کوپه ی جدید مستقر شدیم و وسایلمونو جا به جا کردیم آرام نفسی از سر آسودگی کشید و گفت: -به خیر گذشت. رو به روش نشستم و گفتم: -چی؟ نگاهی به من کرد و گفت: -همین آشوبی که چند دقیقه پیش به پا کردی رو می گم به خیر گذشت. گفتم: -چیزی نبود که من... وسط حرفم پرید و با چشم هایی گرد شده گفت: -چیزی نبود؟! کم مونده بود با اون مرد دست به یقه بشی! منکه خیلی ترسیده بودم. شایان راست می گفت. ناخودآگاه یاد حرف شایان افتادم که قبل از سوار شدنم به قطار به آرام گفت: -آرام بابت این آتیش پاره که خیالم راحته اما تو خیلی مواظب خودت باش که این هر جا پا بذاره شر به پا می کنه. مواظب باش که تا رسیدن به دانشگاه شیراز بلاملایی سرت نیاد. با حرص نگاهش کردم و گفتم: -اِاِ این طوریاست دیگه؟ نشونت می دم آقا شایان بعدا حسابتو می رسم. شایان در حالیکه می خندید بغلم کرد و بعد از بوسیدن گونه ام گفت: -فدای یه دونه خواهرم بشم. چرا ناراحت می شی؟ من طاقت ناراحتی تور رو ندارم، بخند. ناخودآگاه لبخند زدم. شایان لبخندمو که دید گفت: -خوبه! چه حرف گوش کن شدی؟ ولی آبجی حقیقت تلخه و حرف من هم واسه تو تلخ بود. با حرص نگاهش کردم و تا خواستم بزنمش دوید و رفت پشت اشکان قایم شد. اشکان تا اونو دید گفت: -تو چرا تا می خوای از دست تبسم فرار کنی پشت من می یای؟ شایان با لب هایی آویزون گفت: -آخه تو داداش بزرگمی من دوستت دارم، تازه به تو پناه نبرم به چه کسی پناه ببرم. اشکان سری تکون داد و گفت: -هندونه دادن بسه، زیر بغلم پر شد. شایان گفت: -صبر کن الان وانت دربستی می گیرم. همه خندیدیم. اشکان موقع خداحافظی پیشونیمو بوسید و گفت: -مراقب خودت باش. در حالی که سعی می کردم بغضم رو فرو بدم گفتم: -چشم. ولی موفق نشدم و اشکم سرازیر شد. اشکان که داشت عقب می رفت تا بقیه هم بتونن خداحافظی کنن سریع به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و گفت: -به خدا اگه گریه کنی همین الان می رم بلیط می گیرم و می یام شیراز. چون اشکان رو می شناختم و می دونستم کاری رو که گفته می کنه سریع اشکامو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم. اشکان دوباره منو بوسید و گفت: -حالا شدی تبسم. این بار شایان گفت: -یعنی چه اشکان؟ من این جا برگ چغندرم؟ با اخمی ساختگی گفتم: -پس چی فکر کردی؟ شایان با حرص نگاهم کرد. منم اشکان رو محکم تر بغل کردم و گفتم: -تا چشمت در بیاد. اشکان منو از خودش جدا کرد من هم به سمت خانواده ی آرام رفتم و ازشون خداحافظی کردم. اشکان رو به آرام کرد و گفت: -سفر خوبی داشته باشید. آرام تشکر کرد، اما من کاملا متوجه شدم که دلگیر شد. اون اشکان رو دوست داشت ولی اشکان به اون هیچ توجهی نشون نمی داد. در واقع اشکان به هیچ دختری توجه نمی کرد، با این که چند بار از شدت علاقه آرام برایش گفته بودم اما همیشه می گفت، تنها دختری که تا به اون روز دوست داشته من بودم این موضوع اصلا برام خوشحال کننده نبود. اشکان پسری جذاب بود و در فامیل و دانشگاه و بیمارستان خاطرخواه زیاد داشت. اما افسوس...

سکوت سرد

ویژگی ها
ناشر: آرینا
نویسنده: نفیسه سنگدوینی (صمیم)
برند آرینا

نظرات کاربران درباره سکوت سرد

نظری در مورد این محصول توسط کاربران ارسال نگردیده است.
اولین نفری باشید که در مورد سکوت سرد نظر می دهد.

ارسال نظر درباره سکوت سرد

لطفا توجه داشته باشید که ایمیل شما منتشر نخواهد شد.
طراحی و اجرا: فروشگاه ساز سبدخرید